خواب میفتم و نزدیک است گوشیام را در خانه جا بگذارم. هوا گرد و خاکی است و درست سر وقت میرسم به دستگاه انگشت نگار. کلی بیمار پشت در آزمایشگاه نشسته اند و امروز شلوغ است. خیلی شلوغ... روپوش سفید را تن میکنم و مینشینم پشت سیستم و تک تک پذیرش میکنم. حالا وقتش است که نمونه گیری کنم. همیشه تا ساعت 9 نمونه گیری باید تمام شود ولی امروز شلوغ است...
نمونه گیری تمام میشود و لوله های رنگی خون را میبرم داخل آزمایشگاه. سبزها در روتیتور، زرد ها در سانتریفیوژ و قرمز ها را سریعا باید محیای آزمایش کنم. تک تک لوله ها را آماده میکنم. دستگاه ها را روشن میکنم و میگذارم روی تنظیمات شستشو و عیب یابی. کیت های آزمایش های دستی را بیرون می آورم تا به دمای محیط برسند. میروم سراغ لوله های سبز رنگ cbc. دانه دانه به دستگاه میدهم. منتظر جوابشان میمانم. میروم سراغ esr، باید دستی بگذارم و یک ساعتی در محیط بماند تا جواب مناسب را قرائت کنم. دستگاه بیوشیمی عیب یابی شده و وقتش است نمونه ها را تعریف کنم و ...
تا به خودم میآید ساعت یک شده. جواب بیماران آماده امضا و مهر خوردن است. نگاهی به محیط دوست داشتنی آزمایشگاه میاندازم، جز ماگی که برای خوردن چای آوردهام چیز دیگری ندارم. به این عمری که اینجا گذراندم فکر میکنم. روز های سخت و آسان، روزهای تلخ و شیرین. حالا همه آنها تبدیل شدهاند به گنجهای از خاطرات. چنان دور که پنداری سالها عمر رفته نه انگار همین دیروز با استرس فراوان پایم را در مرکزی گذاشتم که همه برایم غریبه بودند و اکنون شدهاند بهترین همکارانی که میشناختم. و حالا دیگر تمام شد. همه آن روزها رفتند و نوبت من است که بروم.
با همه کس و همه چیز خداحافظی میکنم. با همکاران، لوله ها، دستگاه ها، صندلی ها، کیتها ...
به من سخت گرفتی تا رشد کنم. من را به چالش کشیدی تا به خودم اعتماد کنم. به من ضربه زدی تا من دوباره سرپا بایستم.
قطعا تو هم دورهای گذرا از زندگیام بودی، مگر نه اینکه ما در این دنیا موقت میمانیم؟
خداحافظ آزمایشگاه دوست داشتنی اما بیرحم من...
شاید موقت،شاید برای همیشه خداحافظ...