The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۵۸. رنج ها

 

 

 

استاد میگفت:" به هیچ کس نگید خوش به حالتون، نه به خاطر اینکه نمیدونید پشت صحنه زندگیش چی میگذره، نه به خاطر اینکه فکر میکنید مشکلش دربرابر مشکل شما هیچه، بلکه به خاطر اینکه هر آدمی با هر مقدار رنجی که تحمل میکنه میزان غصه و اندوهش با شما برابری میکنه." به زبون ساده‌تر، رنج و مصائب بر میزان اندوه ما تاثیری ندارند و تمام انسان ها اندوه یکسانی رو تجربه میکنن... 

۵۷.درهم

تا وقتی مادر نشده بودم، نوزادها مثل عروسکی بودند کوچک و ناز که باید میچلاندیشان از بس که تو دل برو بودند. الان میفهمم که مادر و پدر شدن چقدررر سختی دارد، جگر سوز است. به قول مادر جناب یار تا گوساله گاو شود...

هفته پیش تولد یار و روز پدر با هم بود که من فرصت هیچ بیرون رفتنی را نداشتم، اصلا صادقانه بگویم از زمان تولد پسرک خودم که اصلااااا تنها جایی نرفتم و کلا برنامه‌ها تغییر کرده. دیدم اینطور نمیشود، به همین مناسبت هم خانواده‌اش را دعوت کردم خانه و کمی منت هم گذاشتم سر یار که با وجود این بچه کوچک دعوتشان کردمXD. 

چون خیلی وقته چیزی ننوشتم از هرچیز کوچکی مینویسم بلکه ذهنم باز شود...

۵۶. زی کلای برمیخیزد

اینکه دوباره بعد چند ماه برگشتم باعث میشه عرق شرم روی پیشونیم بشینه و به خودم نهیب بزنم که ای دل غافل، تو بازم وبلاگت رو رها کردی و رفتی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟

و تشکر میکنم از شما عزیزانی که به یادم بودید و برام نظر گذاشتین، الحمدالله حال من الان خوبه و به ثبات نسبی رسیدم.

یه دلیلش این بود که هر چی مینوشتم برام جذاب نبود! و شاید همین باعث میشد دیگه نخوام بنویسم. اسمش چیه این؟ آهان نتیجه گرایی! غافل از اینکه باید مینوشتم حالا یا این نوشتن مثل بعضی مطالب امکان داشت طرفدار زیاد داشته باشه و ممکن بود مثل خیلی مطالب صرفا پرکردن کلمه باشه... نمیدونم چرا با نوشتن قهر کردم...

در این چند ماه یک اتفاق خیییلی بزرگ برایم رخ داد که اتفاقا خیلی انتظارش را کشیدم. من در انتظار پسرکی بودم که کلمه مقدس "مادر" را به من عطا کند و روز و شبهایم را با عطر نفس های او پر کنم و حتی از خواب شبم هم عاشقانه بگذرم. و پسرک پا به دنیایم گذاشت و شد تمام دنیایم... و البته دنیای قبلی را بهم ریخت و من حتی نمیتواستم خودم را جمع و جور کنم چه برسد به اینکه وبلاگ را سر و سامون دهم. (دارم توجیه میکنم 😅)

القصه حضور دوباره ناقص من رو هرچند کم بپذیرید.

این گل🌹 برای شما که گلید.

۵ نظر

۵۵. کلبه دونات زیکلای

"من ِدیگر" در دنیای موازی ممکن است یک مغازه داشته باشد. مثل کافی شاپ، اما کافی شاپ نیست. یه مغازه کوچیک است که پشتش یک اتاق دارد. از آن اتاق عطر وانیل و نارگیل و کاکائو میپیچد توی مغازه.

ادامه مطلب ۵ نظر

۵۴. اردیبهشت و کتابهایش

اردیبهشت ماه ِشروع کتابهایی بود که هنوز تمام نکرده‌ام و به همین دلیل اسمشان را در این لیست ننوشته‌ام. یکی از دلایلش میتواند این باشد که من همزمان چند کتاب را با هم پیش میبرم البته آنهایی که در یک ژانر مثلا رمان هستند نه، ولی خب...

▪︎ تب مژگان

یکی از رمان های امنیتی آقای محمدرضا حدادپور جهرمی، که از قضا نثرشان روان است و خواندن کتابهایش اصلا اذیت کننده نیست. کتابهایش آدم را گیج نمیکنند هر چند مجبور است بعضی مطالب را فاکتور بگیرد. نثر آقای حدادپور را دوست دارم. از معدود نویسندگان معاصر است که کتابهایش را چه امنیتی چه غیر امنیتی دنبال میکنم و لذت میبرم. اولین کتاب هایی که باعث آشنایی من با این نویسنده محترم شد "حیفا"، "کف خیابون 1"و" نه" بودند و که حتی یک لحظه هم آنها را زمین نگذاشتم. از رمانهای جدیدش هم میتوان به  "مُ...مُ...محمد" اشاره کرد که اتفاقا خیلی هم استقبال شد که اتفاقا غیر امنیتی است.

داستان تب مژگان هم پیچیده است. یک روز محمد مامور امنیتی با پرونده قطوری روی میز کارش مواجه میشود که هر چه جلوتر میرود انگار هی در هم میپیچد. پرونده برای دختری است به اسم مژگان که پس از فوت مادر دائما تب میکند و کم کم پای دوستی به خانه‌اش باز میشود که انگار با بودنش حال مژگان خیلی خوب است. این میشود که دیگر اعضای خانواده با حضور او مخالفتی نمیکنند. و اتفاقا این شروع داستانی است که هر لحظه‌اش نفس گیر است و شما را متعجب میکند!

 

♦ موش ها و آدم ها

هیچ وقت هیچ اثری از آثار جان اشتاین بک نخوانده بودم و تعجب میکنم چرا از خواندن اثار این نویسنده خلاق فرار میکردم. کتابش از شاهکار های ادبیات آمریکاست. و با صوت آقای طالبیان حتی چندبرابر جذاب شده. کتاب ظلم استثمارگری را بر طبقه محروم و فقیر جامعه به تصویر میکشد و شما را به همراه خود میبرد به آن مزارع آمریکایی با کارگرانی که بیلرسوت لی میپوشند و برای اربابان خود کار میکنند. آقای اشتاین بک داستان دو دوست را روایت میکنند که برای رویای یک زندگی بهتر به مزرعه‌ای برای کار میروند تا پولش را برای آن رویا کنار بگذارند.

 

پ.ن : باورم نمیشه چند روزه که این متن کش اومده و هر چی که قبلا نوشته بودم حذف شدند. به خاطر همین کتاب هشت قتل حرفه‌ای رو جداگونه براش مطلب میذارم. اینطوری حداقل از حرصم کم میکنه :)

۱ نظر
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان