"من ِدیگر" در دنیای موازی ممکن است یک مغازه داشته باشد. مثل کافی شاپ، اما کافی شاپ نیست. یه مغازه کوچیک است که پشتش یک اتاق دارد. از آن اتاق عطر وانیل و نارگیل و کاکائو میپیچد توی مغازه.
مشغول ورز دادن خمیر دونات هستم و به این فکر میکنم دونات پرتقالی با شکلات شیری خوشمزه تراست یا شکلات تلخ 50 درصد. ساعت 5 ونیم صبح را نشان میدهد و کم کم خمیر های دیگر را هم باید آماده کنم تا بتوانم برای 7 صبح حداقل 4 نوع دونات صبحانه سرو کنم. دستگاه قهوه ساز آماده است و کتری برای چای تازه دم در حال جوشیدن. دونات ها رو میگذارم توی فر و میروم که دستمالی روی میزها بکشم و گلدان های پتوس را آبیاری کنم. دیوار ها را کاغذ دیواری آبی کمرنگ با گلهای طلایی پوشانده. سه تا میز با چهار صندلی گردویی رنگ داخل مغازه چیده شده و یه میز دراز رو به شیشه با صندلی های پایه بلند برای آنهایی که بخواهند از پشت پنجره بیرون را تماشا کنند. جلوی مغازه سه تا میز و صندلی باغی دایرهای شکل چیده شدند که معمولا عصر ها پر میشوند.
برمیگردم و دونات های داغ را میچینم روی توری خنک کننده. شکلات ها و شکر های رنگی را آماده میکنم و تک تک دونات ها را تزئین میکنم. تنهایی سخت است که از پس همه کارها بربیایم،برای همین دعا میکنم "لیلی" هر چه زودتر حالش خوب شود و برگردد سرکار. صدای آویز در بلند میشود و میدانم جز "دارا" کسی نیست. برادر کوچکترم که در کنار درس خواندنش کمک حال من میشود برای حساب و کتاب و گاهی رسیدگی به درخواست مشتری ها. دونات وانیلی با روکش کاکائو را در کنار فنجان چای میگذارم و میگذارم کنارش روی دخل مغازه و از او میخواهم هر چه زودتر به کمکم بیاید. باید به فکر جایگزینش باشم چرا که به زودی درسش تمام میشود و باید برود سربازی. وقت باز کردن مغازه است.
دارا کرکره نصفه بالا آمده را کاملا بالا میکشد و "مشکی" گربه سیاه رنگ خیابانی که حالا دوست مغازه شده میآید تو و زیر نور افتاب لم میدهد روی بالشتکی که لیلی برایش آورده است و خرناسی میکشد. کم کم سر و کله مشتری ها پیدا میشود. "علی" پسر بچه 9 سالهای که هر روز عاشق چشیدن دونات های داغ با شیر کاکائو و یا شیر موز است دو تا دونات پرتقالی با شکلات شیری سفارش میدهد که بیچم برایش تا ببرد. میپرسم:" امروز اینجا صبحانه نمیخوری؟" میخندد و میگوید امروز تولد دوستش است و به پیشنهاد مادرش قرار است به جای هدیه این دونات ها را با او بخورند. خوشحال میشوم.
پیرمردی با شلوار قهوهای سوخته و پیراهن کرم رنگ میآید داخل. "عمو حاجی" مشتری همیشگی مغازه ماست و با دخترش عهد بستهام که فقط دونات رژیمی به او بدهم. امروز تنها نیست و همراه دخترزادهاش آمده اند. یک گپ و گفت پدربزرگ و نوهای به همراه دونات رژیمی و چای برای عموحاجی و دونات کاکائویی و شیر برای آن خوشگلک مو خرگوشی. میدانم که تا دو روز بعد عمو حاجی نمیاید چرا که دخترش او را منع میکند از خوردن شیرینی جات.
مهندس کت شلوار پوشیده که لیلی به او مهندس عصا قورت داده میگوید می آید داخل و درباره هوای گرم امروز وراجی میکند. امروز دونات نمیخورد چون جلسهای مهم دارد. حالا دونات په ربطی به جلسه دارد را خدا میداند! دارا لیوان بیرونبر قهوه را با موکا آمریکایی پر میکند و قبل از آنکه وراجی های آن مرد درباره هوای گرم و تاثیر آن بر تصمیم گیری اعضای هیئت منصفه، دادِ باقی مشتری ها را دربیاورد میدهد دستش. مهندس عصاقورت داده بر این عقیده است که موکای آمریکایی قهوه شانسش برای این جلسات مهم است. و اگر جلسه خوب پیش نرود یعنی قهوه خوب نبوده است و باید بیاید و نحوه درست سرو کردن قهوه را به اطلاعمان برساند.
بعد از رفتنش همه نفس عمیقی میکشند و خانمی بدون معطلی جعبهای شامل 6 دونات تازه از هر کدام را میخواهد. هر هفته فقط دوشنبه ها میآید و هر دفعه هم یک جعبه با 6 عدد دونات. گاهی خودش طعم ها را انتخاب میکند و گاهی میگذارد به عهده خودمان. ولی باید حواسمان باشد که دونات موزی برایش نگذاریم چون از طعم موز بدش میآید.
امروز خلوت است و جز مشتری های همیشگی 3 4 نفر دیگر هم آمده اند که قیافه شان برایم آشناست. هر کدام را ممکن است ماه پیش دیده باشم و یا در خیابان ملاقات کرده باشیم. ساعت ده صبح وقت بستن مغازه است تا برای عصر آماده پذیرایی از مردم شویم. مشکی میویی میکند و طبق عادت میرود توی کوچه به دنبال روزیاش. دارا میپرسد لیلی کی حالش خوب میشود چون میخواهد چند روزی با دوستانش به مسافرت بروند. شانه بالا میاندازم و میگویم:" امیدوارم هر چه زودتر" لیلی با اینکه اول فقط کارمند من بود اما الان یکی از بهترین دوستانم شده و مغازه بدون شوخی های او انگار به خواب رفته است.
3 دونات نارگیلی را میپیچم درون بگ کاغذی. دارا کرکره را پایین میآورد و تا چهار راه همراهیام میکند. سر راه به گل فروشی میروم و با خرید یک دسته گل بهاری قصد میکنم بروم پیش لیلی و بگویم:" از این فاز غم بیا بیرون، به درک که رفته. لیاقت تو بیشتر از اینهاست" و مجبورش کنم شب بیاید با هم برویم خرید تا خرید درمانیاش کنم...
"منِ دیگر" نمیداند که من در این دنیا دربارهاش متن نوشتهام و دوست دارم برای یکبار هم شده یکی از آن دوناتهای خوشمزه پشت ویترین مغازهاش را بچشم. آیا به من اجازه میدهد بار دیگر دربارهاش بنویسم؟