به دلیل اختلال در وبلاگ یک بار دیگر این پست رو نشر دادم, ممنون از صبوریتون :)
اگر از بیرون به کار من نگاه کنید' ظاهرا کار من "خون مردم در شیشه کردن" است! نه به معنای واقعی آن بلکه به معنای لفظی اش. حالا اینکه بعضی اظهار میکنند که:"واقعا خون گرفتین؟ من اصلا نفهمیدم!" نفهمیدنش دیگر به ما مربوط نیست، ما کارمان را میکنیم و این تازه شروع ماجرای ماست.
نشسته بودم روی صندلی پذیرشِ اتاقکِ نمونه گیری. ساعت از ۹ گذشته بود و میدانستم که دیگر بیماری برای نمونه گیری نمیآید. ولی چند دقیقهای را آنجا نشستم و کتاب "شدن" را برداشتم تا ربع ساعتی مطالعه کنم، از این جهت که اگر بیماری آمد کارش را راه بیندازم.
"ببخشید!" اول صدایش آمد و بعد سرش را از در آورد تو، همین که من را دید دوستش را صدا زد و با هم آمدند توی اتاق. نگاهی به فرم دبیرستانی آنها و چهره های نوجوانشان انداختم. میدانستم که فصل امتحانات است و احتمالا بعد از امتحان آمدهاند که آزمایش بدهند.
"ببخشید!میشه از دوستم خون بگیرید و بریزید توی شیشه؟" فکر کردم میخواهد آزمایش کم خونی بدهد تا اینکه دوستش ویال شیشهای دو سانتی را از جیب کاپشن کرم رنگش در آورد و نشانم داد. تازه شستم خبردار شد و با تعجب پرسیدم:"چرا؟" احتمالات زیادی در نظر گرفتم و میدانستم برای هدیه میخواهد. چیزی نگفت و فقط خواهش کرد.
در یک ثانیه تصویر لخته شدن خون و سپس لیز شدن سلول ها و از بین رفتن و سیاه شدن نمونه آمد جلوی چشمانم و چندشم شد. میدانم از نظر بعضیها اینکه تکهای از موهای خود را مانند دستبند ببافند و یا ویالی شیشهای را از خون خود پر کنند و به یار هدیه دهند کار رمانتیکی است. نمیخواهم قضاوت کنم. قبول نکردم چون کار غیربهداشتی بود و مطمئنا کسانی که خون شما را برای هدیه دادن در شیشه میکنند قطعا ضد انعقاد و وسایل مرتبط را هم دارند در حالی که من در مقابل این وسایلی که دارم باید پاسخگو باشم.
باور کنید همهاش بهانه است. دارم برایتان بهانه میآورم که چرا خون آن دختر معصوم را نگرفتهام و برایش ویال خاطره خونی نساختهام. به این فکر کردم که عاشق شدنش معصومانه و حتی کودکانه است. از آن عشق های دوران نوجوانی که حتی خودت را نشناخته وارد دنیایی میکنی که اگر مراقب نباشی تو را میبلعد. عشق مفهوم عجیبی است اما آن چیزی نیست که بتواند مرا قانع کند که خونت را بگیرم و درون شیشهای بریزم تا فاسد شود! همان خونی که در رگهایت جاری است و زنده نگهت میدارد. همان خونی که به تک تک سلولهایت احترام میگذارد و اگر مسیرش مسدود شود از مسیری دیگر به راهش ادامه میدهد. همان خونی که اگر روزی هدیهاش کنی، اهدای خون(یک هدیه واقعی)، میتوانی جان یک انسان دیگر را نجات دهی.
از من میخواهی خون بگیرم و در شیشهای بریزم که شاید صاحبش با دیدنش چندشش شود و در آخر بیندازد بیرون؟ اگر مو بود یک چیزی، آخر خون؟ این نعمت؟؟ دیدگاه من متفاوت است و میدانم. اما خون مقدس است! حیات بخش است! شگفت انگیز است و نمیتوانم ببینم که عشقت را میخواهی با خونت به درون شیشهای بریزی که پس از پایان عشق برود سطل آشغال!
از من پرسید:"چرا از من خون نمیگیری؟"زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. با شما صادق بودم اما با آن دو دختر نوجوان نه. بهانه آوردم، از باکتری و ویروس گفتم و اینکه کار غیربهداشتی است. کلمات از دهانم خارج میشد و جملات ساخته میشد اما بهانهام غیر منطقی بود. ظاهرا قانع نشده بود و میدانستم نشده ولی میدانست که التماس کردنش هم فایدهای ندارد.
من اما همچنان مانده بودم، شیشه های سبز رنگ را درون میکسر گذاشتم زرد ها را درون سانتریفیوژ، سرم جدا میکردم و خون ها را به دستگاه میدادم تا آن ها را بنوشد، لام ها را میگذاشتم زیر میکروسکپ و همچنان که به افتراق دو سلول کنار هم فکر میکردم، متوجه شدم ذهنم آشفته است. آشفته بود و به دو چیز فکر میکرد : خون و عشق!