۱. زنگ زدم مسئول خرید مرکز بهداشت مرکزی. میپرسم :"کجاست؟" خانم جلسه تشریف دارن! میپرسم :"چرا لیست خرید من رو تایید نکردین؟؟" میگه:" اها شمایین خانم فلانی؟ سلام رسوندن گفتن شما بیشتر از دوبار در سال نمیتونین لیست خرید داشته باشین!!" گفتم:" خیلی خب پس من در آزمایشگاه رو میبندم چون هیچی ندارم بذارم، هر کی هم اعتراض کرد میفرستمش پیش شما، حالیش کنین که آزمایشگاه وقتی خالی میشه نباید بیشتر از دوبار درسال خرید داشته باشه. حالا کاش خریدام رو هم کامل میفرستادین که من مجبور نباشم به خاطر یه قلم کالا هی درخواست خرید بزنم!" خب البته دعوای من بیشتر و بیشتر طول کشید و آخرش در مقابل منطق من گفت :"زنگ بزن رئیس بگو!"
۲. راستش واقعا حرصم میگیره وقتی میبینم کار مرکزی ها کمتر از ماست، بیشتر از ما حقوق میگیرند، اضاف کار میگیرند ولی ما نه، پنج شنبه ها تابستون به خاطر گرما و زمستانها به خاطر سرما تعطیلند. کار ما رو راه نمیندازن. وسایل نمیدن ولی ازمون کار میخوان، هر روز دعوا چرا آمار فلان کمه، چرا لیست فلان ندارین، چرا؟ چرا؟ و چرااااااا؟؟؟؟ این اصلا انصاف نیست.
۳. طلا و برفی صاحب جوجه شدند، دیروز دیدم جوجه از لونه میاد بیرون و جیس جیس میکنه. میدونستم هوا سرده به خاطر همین برش گردوندم تو لونه. نیم ساعت بعد دیدم دوباره خودش رو انداخت پایین و در کمال تعجب دیدم برفی، مادرش، دورش تند تند قدم میزنه و آخرش هم همون بیرون لونه گرفتش زیر پر و بالش تا جوجه رو گرم کنه.
امروز صبح دیدم جوجه مرده...
۴. یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. نه کتاب خوندم، نه بافتنی بافتم، نه وبلاگی خوندم، نه پستی انتشار کردم، نه کیک پختم، نه زنگ زدم و نه تلفنی جواب دادم، نه... در عوض چمدونم رو بستم و رفتم به سفر، بعد از ۸ سال ، یک سفر واقعی!