امروز اولین روز کاری من تنها و بدون خانم میم بود! دیگر آزمایشگاه به طور کامل به دستانم سپرده شده است. اولین بیمارم یک پسر کوچولوی ۴و نیم ساله بود. بماند که اولین روز هی می رفتم بیرون، دنبال ماشین حساب و ظرف U/A و خانم الف! اولش کمی استرس داشتم چون اولین کودکی بود که قرار بود ازش خون بگیرم. در تمام مدت کارورزیم و بعدش هیچ وقت بیمار کم سن و سال به تورم نخورده بود و همین کمی باعث استرس میشد.
رفتم و خانم الف که مامای مرکز بود رو اوردم تا کمک دستم بایستد. فکر میکردم خودش خون میگیرد که دیدم آمد دستش را گرفت و دیگر هیچ راهی نداشتم جز اینکه خطر کنم و رگ کودک را پیدا کنم و خونش را بگیرم. با اینحال پسربچه با لحنی کودکانه میگفت:"سرش تیز نباشه!" و من به یاد برادر شش ساله خودم میافتادم و بیشتر دلم میلرزید! ولی ضعفی نشان ندادم و سعی کردم با لحن شاد و کودکانهای سرش را گرم کنم. میگفتم :"بیرون رو نیگا!! ببین کلاغی میاد؟" نگاه میکرد و میگفت :"نه!" و دوباره به دست من چشم میدوخت.
آخر که خونش را گرفتم و گفتم:"چه پسر شجاعی!" صدای با ولوم کم و نازکش را فراموش نمیکردم که جیغ میزد ولی گریه نمیکرد! و بعدش هم که بلند شد و نشست ،گفت :"بریم ولی من کلاغی ندیدم!"