The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

31. حضور گرم نارنگی!

جناب شین، همسر بنده، میگفت:" لا به لای برگهای نارنگی زندگی میکند، بچه که بودیم و بابا نارنگی میخرید همیشه توی پلاستیکش میدیدیم که یکی افتاده!" و من دفعه بعد که رفته بودیم میوه فروشی تا پیاز و سیب زمینی بخریم بیشتر حواسم به جعبه های روی هم انبار شده نارنگی بود و دزدکی سرکی میکشیدم که ببینم شاید افتخار دیدن یکی از آنها نصیبم شود. جناب شین که دید من حسابی سرم گرم نارنگی هاست و به هیچکدام از حرفهایش گوش نمیدهم، بلافاصله فهمید که من دنبال همان چیزی‌ام که او در کودکی زیاد نصیبش میشد، افتاد به جان جعبه های نارنگی و زیر رویشان کرد. بعد رفت از فروشنده پرسید که آیا چنین چیزی دیده یا نه؟ و بعد از جواب مثبت فروشنده که میگفت:" توی جعبه های نارنگی رو خوب بگرد پیدا میکنی" دوباره برگشت و یکبار دیگر گشت دنبالش. همین که ناامید شدم داشتم قانعش میکردم برگردیم خانه دستش را اورد جلو گفت :" یکی دیدم!" میان دستانش یک صدف حلزون زرد و قهوه‌ای بود به اندازه یک بند انگشت!

وقتی بچه بودم حلزون های کوچکی میان سبزی خوردنهایی که مامان میریخت توی سینی تا پاک کند را میگرفتم و خوب نگاهشان میکردم. همه کوچک بودند و خاکستری که نرم روی ساقه سبزی ها حرکت میکردند و بیخیال بودند از اینکه کجا خواهند رفت. آخر و عاقبت همه شان باغچه سرسبزمان بود. و حالا یک حلزون زرد و قهوه‌ای به اندازه یک بند انگشت درون صدفش خزیده بود و من بیصبرانه منتظر بودم تا شاخک هایش را بیرون بیاورد و اطرافش را دید بزند. 

روز اول گذشت و حتی روز دوم! خبری نشد.کف ظرف را آب ریخته بودم و برگ نارنگی که دوست دارد ولی حرکت نکردنش نگرانم کرد که نکند مرده؟ حتی یک ذره از بدنش هم بیرون نیامده بود! تا اینکه روز سوم وقتی داشتم خانه را تمیز میکردم دیدم دو شاخکش بیرون آمده و ارام ارام درون ظرف حرکت میکند، از این برگ به آن برگ. میتوانید خوشحالی‌ام را وصف کنید؟ من عاشق حیواناتم و علاوه بر طلا و برفی، مرغ عشق هایم، حالا میدیدم که یک حلزون در خانه داریم. البته از وقتی که امده میترسم طلا و برفی را آزاد کنم و این موجود را با کنجکاوی خود از بین ببرند. 

قبل از نوشتن این متن خطاب به جناب شین گفتم:" اسمش را میگذاریم نارنگی" جوابی که شنیدم قابل تامل بود:" روش اسم نذار چون اگه بمیره غصه میخوری" به همین سادگی! اسم گذاشتن روی یک موجود که از خانه‌اش به جبر روزگار جدا شده آنرا متعلق به من میکند و این ناراحت کننده است! امیدوارم نارنگی در این خانه زیاد عمر کند. 

۱ نظر
زری シ‌‌‌
۰۶ آبان ۲۳:۱۶

به حس و حال این پست وسط این جریانات احتیاج داشتمم :))) مرسی

پاسخ :

خوشحالم که این رو میشنوم :))
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان