از رفتن به س..ز که روستایی بسیار دورتر از جایی است که همیشه میروم ابا دارم. هر چهارشنبه باید کیف حمل نمونه را بگیرم دستم و بروم دووووورترین مکان و پذیرش کنم و نمونه بگیرم و نمونه ها را جدا کنم و برگردم آزمایشگاه مرکزی که تازه شروع کار است. به خاطر همین از وقتی چشمانم باز میشود غر میزنم تا وقتی میرسم آنجا. شاید بگویید خب این همه آدم میروند یک جای دور و برمیگردند و هیچکس هم غر نمیزند که تو میزنی. ولی باید باور کنید که فقط من نیستم بلکه هر کسی که قرار است برود س..ز، زانوی غم بغل میکند. و این حرف من را فقط یک س...ز رفته میداند. برای هرکس تعریف کنیم فکر میکند به خاطر دوری راه است ولی نه! به خاطر روحیات و اخلاقیات خاص آنهاست که هرکسی نمیتواند با آنها سازگار شود.
القصه که اسم چهارشنبه ها را میگذارم چهارشنبه های غرغرو. یادم است که یک بعد از ظهر تابستانی (حدودا چند سال پیش) یک فیلم دوست داشتنی از شبکه دو پخش شد که اسمش را فراموش کردم. شخصیت اصلی ما یک دختر حدودا 12 ساله بود به اسم امیلی (احتمالا) که بسیااار مثبت اندیش بود و اتفاقا یک همسایه غرغرو داشت که از سه شنبه ها بدش میآمد. یک روز امیلی به این همسایه غرغرو گفت باید از اینکه سه شنبه ها میآید خوشحال باشد چون تا سه شنبه بعدی هفت روز فاصله میافتد. حالا امیلی درونم هر چهارشنبه که غر میزنم بیدار میشود و به من یادآوری میکند که:" خوشحال باش! چون هفت روز طول میکشد تا چهارشنبه بعدی بیاید." و آخر روز میگوید:" دیدی تمام شد؟"