باد سردی میوزید و ما را بیشتر در خود فرومیبرد. طنین لا اله الا الله در فضا میپیچید و جمعیت تابوت پوشیده شده با پارچه سبز را آرام آرام دور بهشت زهرا میگرداند. همکارم گفت:"آدمیزاد عمرش کوتاهه، ببین چقد بی ارزشه...نه آدم بی ارزش نیست. چجوری بگم؟!" کمی مکث کرد. گفتم:"زندگی بی ارزشه، غم و رنج بی ارزشه." گفت:"آره! منظورم همین بود!"
نگاهمان را دوختیم به جمعیت. دکتر که کاپشنش را محکم چسبیده بود آمد پیشمان و پیشنهاد داد تا مرحوم را اینطرف نیاوردهاند برویم و تسلیتی بگوییم. دورش خلوت بود و میدانستم درد و رنج فراوانی را کشیده. سرش پایین بود داشت با حاج آقا صحبت میکرد. بعد از اتمام صحبت هایش ما را دید و با لبخندی پردرد به استقبالمان امد:" ممنون که تشریف آوردید، ان شا الله شادیهایتان را جبران کنیم."
همسرش هم آمد و خوش آمدی گفت، صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و سرخ بود.پزشکمان گفت:" رنج از دست دادن عزیز سخت است، با پدرتان قبلا دیداری داشتم. خدا رحمتش کند." باز هم لبخند زد و تشکری کرد. فوت پدر باز هم متانت و قار را نتوانسته بود از ایشان گیرد. همه ما میدانستیم که این ۱۶ سالی که اینجا راننده مرکزمان بوده. چندبار خواستند ببرندش شهر و خودش نخواست بود. پدرش اینجا بود و از او مراقبت میکرد. اما حالا بعد از فوت پدر رشته های اتصالش به این روستا بریده شده بود و آزاد بود اما او این آزادی را نمیخواست. به خاطر پدر همه جور رنجی را متحمل شده بود و حاضر بود باز هم تحمل کند اما پدر باشد.
دریغ که رشته نامرئیش بریده شده بود...