The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۳۵. رشته های نامرئی

باد سردی میوزید و ما را بیشتر در خود فرومیبرد. طنین لا اله الا الله در فضا میپیچید و جمعیت تابوت پوشیده شده با پارچه سبز را آرام آرام دور بهشت زهرا میگرداند. همکارم گفت:"آدمیزاد عمرش کوتاهه، ببین چقد بی ارزشه...نه آدم بی ارزش نیست. چجوری بگم؟!" کمی مکث کرد. گفتم:"زندگی بی ارزشه، غم و رنج بی ارزشه." گفت:"آره! منظورم همین بود!" 

نگاهمان را دوختیم به جمعیت. دکتر که کاپشنش را محکم چسبیده بود آمد پیشمان و پیشنهاد داد تا مرحوم را اینطرف نیاورده‌اند برویم و تسلیتی بگوییم. دورش خلوت بود و میدانستم درد و رنج فراوانی را کشیده. سرش پایین بود داشت با حاج آقا صحبت میکرد. بعد از اتمام صحبت هایش ما را دید و با لبخندی پردرد به استقبالمان امد:" ممنون که تشریف آوردید، ان شا الله شادی‌هایتان را جبران کنیم."

همسرش هم آمد و خوش آمدی گفت، صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و سرخ بود.پزشکمان گفت:" رنج از دست دادن عزیز سخت است، با پدرتان قبلا دیداری داشتم. خدا رحمتش کند." باز هم لبخند زد و تشکری کرد. فوت پدر باز هم متانت و قار را نتوانسته بود از ایشان گیرد. همه ما میدانستیم که این ۱۶ سالی که اینجا راننده مرکزمان بوده. چندبار خواستند ببرندش شهر و خودش نخواست بود. پدرش اینجا بود و از او مراقبت میکرد. اما حالا بعد از فوت پدر رشته های اتصالش به این روستا بریده شده بود و آزاد بود اما او این آزادی را نمیخواست. به خاطر پدر همه جور رنجی را متحمل شده بود و حاضر بود باز هم تحمل کند اما پدر باشد.

دریغ که رشته نامرئیش بریده شده بود...

About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان