عزیزم!
تولدت مبارک! امروز سالروز تولد توست و من بینهایت خدا را سپاسگذارم که با آفریدن تو باعث شد عشق را تجربه کنم. بار دیگر تولدت را تبریک میگویم، و از آنجایی که اینجا را هرگز نمیخوانی به همین چند خط تبریک بسنده میکنم. اما....
اما این باعث نمیشود که اینجا ننویسم امشب اولین و آخرین جشن تولدی خواهد بود که برای تو میگیرم، که سوپرایز شوی. حقیقتا این سوپرایزها وقتی خوب است که آدم کمک دستی داشته باشد و ناگهان کلی کار برای آدم های دور و برت نیفتد. که بعد مجبور نشوی بار تمااام کارها را از درست کردن کیک و پختن غذا تا تمیز کردن و چه و چه به دوش بکشی و آخرش از زور کمردرد بلند نشوی! حیف که دعوت کرده بودم و مادرت خیلی خوشحال شد. اگر خوشحالی او نبود جشن تولد سوپرایزیت کنسل میشد.
بیا سال دیگر خودت کمکم کن و بعد جلوی بقیه ادای سوپرایز شدن دربیاور!!اصلا شاید سال دیگر برویم رستوران و یا کافه، هرچند از کافه رفتن بیزاری!و شاید اصلا شب تولدت _که مختص توست_ برایت خورش لوبیا درست کنم، غذایی که بیش از همه عاشقشی و من بیش از همه از آن متنفرم. و اصلا هرچه تو گفتی!! فقط انتظار سوپرایز شدن را نداشته باش!