ور نه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت
۱. نمیدانم آخرین باری که از ته دل خندیدم چه زمانی بوده است. اما میدانم دلخوشی های کوچکی همیشه داشتهام همیشه سعی کردهام که با وجود تمام فشار های روانی که از هر طرف به من وارد میشود نگاهم را بدوزم به زیبایی ها و امیدوار باشم که بالاخره من دارم تلاش میکنم و همه اینها حل میشود، اما اینبار چندان راضی نیستم. دیگر حتی نمیتوانم آن خنده را بر لب زنم که دیگران از حال من باخبر نشوند. دیگر توانم تمام شده. هرچند هنوز هم هستند مخزن های کوچک انرژی که دیدنشان به من قوت قلب میدهد.
این چند روز دیگر نمیتوانم حال درونم را پشت لبخندی زیبا و با نشاط مخفی کنم، اما هنوز هم دست بردار نیستم. هنوز هم تلاش میکنم و هنوز هم میخواهم باشم.
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور
پ.ن: نمیدانم تاسیس این وبلاگ های بی پایان نیمه تمام کی از سرم میافتد تا بالاخره دل بدهم به یکی. وبلاگ قبلی نابود شد و هنوز نتوانستم آن را برگردانم. حالا دیگر با نام جدید و وبلاگی جدید مینویسم. مرا به خاطر بسپارید:the z.coli
پ.ن۲: برای شروع متن مناسبی نیست اما حرف دل بود. همین