سلام دوستان وبلاگی عزیزم.
ممکنه از این به بعد با یک سری متن بنویسم که رمزدارن. البته سعی میکنم که تعدادشون کمتر باشه که زیاد به چشم نیان. پس اگر رمزی دریافت نکردین لطفا از دستم ناراحت نشین و بزرگوارانه نادیده بگیرید. هر چند احتمالا در آبنده رمزشون رو برمیدارم.
ممنونم از صبوریتون💐
۱. زنگ زدم مسئول خرید مرکز بهداشت مرکزی. میپرسم :"کجاست؟" خانم جلسه تشریف دارن! میپرسم :"چرا لیست خرید من رو تایید نکردین؟؟" میگه:" اها شمایین خانم فلانی؟ سلام رسوندن گفتن شما بیشتر از دوبار در سال نمیتونین لیست خرید داشته باشین!!" گفتم:" خیلی خب پس من در آزمایشگاه رو میبندم چون هیچی ندارم بذارم، هر کی هم اعتراض کرد میفرستمش پیش شما، حالیش کنین که آزمایشگاه وقتی خالی میشه نباید بیشتر از دوبار درسال خرید داشته باشه. حالا کاش خریدام رو هم کامل میفرستادین که من مجبور نباشم به خاطر یه قلم کالا هی درخواست خرید بزنم!" خب البته دعوای من بیشتر و بیشتر طول کشید و آخرش در مقابل منطق من گفت :"زنگ بزن رئیس بگو!"
۲. راستش واقعا حرصم میگیره وقتی میبینم کار مرکزی ها کمتر از ماست، بیشتر از ما حقوق میگیرند، اضاف کار میگیرند ولی ما نه، پنج شنبه ها تابستون به خاطر گرما و زمستانها به خاطر سرما تعطیلند. کار ما رو راه نمیندازن. وسایل نمیدن ولی ازمون کار میخوان، هر روز دعوا چرا آمار فلان کمه، چرا لیست فلان ندارین، چرا؟ چرا؟ و چرااااااا؟؟؟؟ این اصلا انصاف نیست.
۳. طلا و برفی صاحب جوجه شدند، دیروز دیدم جوجه از لونه میاد بیرون و جیس جیس میکنه. میدونستم هوا سرده به خاطر همین برش گردوندم تو لونه. نیم ساعت بعد دیدم دوباره خودش رو انداخت پایین و در کمال تعجب دیدم برفی، مادرش، دورش تند تند قدم میزنه و آخرش هم همون بیرون لونه گرفتش زیر پر و بالش تا جوجه رو گرم کنه.
امروز صبح دیدم جوجه مرده...
۴. یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. نه کتاب خوندم، نه بافتنی بافتم، نه وبلاگی خوندم، نه پستی انتشار کردم، نه کیک پختم، نه زنگ زدم و نه تلفنی جواب دادم، نه... در عوض چمدونم رو بستم و رفتم به سفر، بعد از ۸ سال ، یک سفر واقعی!
عزیزم!
تولدت مبارک! امروز سالروز تولد توست و من بینهایت خدا را سپاسگذارم که با آفریدن تو باعث شد عشق را تجربه کنم. بار دیگر تولدت را تبریک میگویم، و از آنجایی که اینجا را هرگز نمیخوانی به همین چند خط تبریک بسنده میکنم. اما....
اما این باعث نمیشود که اینجا ننویسم امشب اولین و آخرین جشن تولدی خواهد بود که برای تو میگیرم، که سوپرایز شوی. حقیقتا این سوپرایزها وقتی خوب است که آدم کمک دستی داشته باشد و ناگهان کلی کار برای آدم های دور و برت نیفتد. که بعد مجبور نشوی بار تمااام کارها را از درست کردن کیک و پختن غذا تا تمیز کردن و چه و چه به دوش بکشی و آخرش از زور کمردرد بلند نشوی! حیف که دعوت کرده بودم و مادرت خیلی خوشحال شد. اگر خوشحالی او نبود جشن تولد سوپرایزیت کنسل میشد.
بیا سال دیگر خودت کمکم کن و بعد جلوی بقیه ادای سوپرایز شدن دربیاور!!اصلا شاید سال دیگر برویم رستوران و یا کافه، هرچند از کافه رفتن بیزاری!و شاید اصلا شب تولدت _که مختص توست_ برایت خورش لوبیا درست کنم، غذایی که بیش از همه عاشقشی و من بیش از همه از آن متنفرم. و اصلا هرچه تو گفتی!! فقط انتظار سوپرایز شدن را نداشته باش!
اولین اثری که از جبران خلیل جبران خواندم، اسم کتابش را یادم نیست ولی در دوره راهنمایی بود. از خواندنش لذت بردم به خصوص که آن زمان روحیه شاعرانهای داشتم و خواندن کتابهایی با این سبک روح مرا لطیفتر مینمود. تا اینکه بعد از سالها به واسطه خانم دکتر کتاب خوانم دوباره دو اثر از این نویسنده گرامی را خواندم. خوشحالم که اول این کتابها زندگینامهاش را هم نوشتهاند(به تازگی علاقه بسیاری به زندگی نامه دارم). پیش از این فکر نمیکردم که خلیل جبران بیشتر نقاش بوده!
نامههای عاشقانه یک پیامبر که توسط پائولو کوئیلو جمع آوری شده بود، نامههایی بود از جبران خلیل جبران به "ماری" عزیزش. قصد ندارم زندگیاش را شرح دهم چرا که در سایتها و حتی کتابها میتوانید بهتر و مفصلتر از نوشتههای من بخوانید. این کتاب را بیشتر از کتاب "پیامبر" دوست داشتم چون واقعی بود. خودش، ماری عزیزش، احساساتش، اتفاقاتش، نوشتههایش، همه چیز و همه چیز.
طبق گفته منتقدان "پیامبر" بهترین اثر خلیل جبران است. از نوشتههای ادبی گرفته تا سبک داستانی و محتوای درونش. طبق گفته خود جبران، پیامبری است که به مردم مهر میورزد اما مردم چندان او را مورد توجه خود قرار نمیدهند، تا اینکه کشتی از راه میرسد و پیامبر باید برود. اینجاست که مردم تازه او را میبینند و از او میخواهند که پند و اندرزی به یادگاری برای او بگذارند.
از نظر خود جبران، پیامبر خود اوست که سعی دارد با نوشته ها و نقاشیهایش کمال درونی خود را و عشقی که به مردم دارد را نشان دهد. میخواهد مهر و نیکی خود را با نگاشتن این کتاب برجا بگذارد.
کتابش زیبا بود. مترجم با سبک نویسنده آشنا بوده که توانسته به این زیبایی تمثال های زبان انگلیسی را به فارسی شیرین برگرداند. همانطور که گفتم برعکس بقیه کتاب نامههایش را بیشتر دوست داشتم و از خواندنش لذت بردم. حجم کتاب هم به گونهایست که اگر اهل ظرافت های ادبی هستید و همچنین به روش تندخوانی مطالعه میکنید، در دو ساعت تمام میشود.