The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

27. شما کلا با ما نمیسازید!

امروز از آن روزهایی بود که علاوه بر اینکه کلی مراجعه کننده داشتم، کلی هم باید تست کرونا میگرفتم و خلاصه امروز به شدت سرم شلوغ بود. وقتی ساعت 11 رسید- ساعتی که مقرر کردم تمام تست کرونا را از این ساعت به بعد میگیرم- یکی از همکاران آمد و سفارش یکی از بیماران را کرد که خب اساسا هیچ فایده ای نداشت چون قرار نیست روند گرفتن تست تغییر کند. القصه نوبت بیمار سفارشیمان فرا رسید. مردی چهارشانه و هیکلی با کلی ریش و پشم، بازوهای خاکوبی شده و شلوار کردی و هیبتی ترسناک آمد و گفت:" نمیشه تست ندم؟" تکرار کردم:" تست ندی؟" 

با یک حالت مظلومانه ای نگاهم کرد و گفت:" خواهش میکنم یه کاریش بکن! بیا بذار من تست ندم. همینجوری یه جواب منفی بده من برم!" از انجایی که با بیماران مرد خیلی جدی صحبت میکنم گفتم:" نه نمیشه! اگه تست دادی جواب میگیری اگه تست ندادی هم جواب نمیگیری!" با کلی غرولند گفت:"حالا یه کاریش بکن دیگه! از دماغ مگه نمیگیری؟ خیلی درد داره نداره؟" نگاهی کرد به بیمار قبلی تا تاییدش کند که با جواب منفی اش رو به رو شد. آخرسر دید که تسلیم نمیشوم نشست روی صندلی و با استیصال و نارضایتی فراوان گفت:" ای بابا! شما چرا اینجور هستین؟ شما از فلان آبادیها هستین، کلا فلان آبادیها با ما نمیسازن!" گفتم:" باشه حالا سرت رو تکیه بده ماسکتم بیار رو دهنت." و تا بفهمد سواب را تا حلقش فروبردم. :) 

به نظرم ولی برخلاف ظاهرش باطن آرامتری داشت وگرنه مقهور من ِ فینگیلی نمیشد! :))

26. رانندگی

 

من خیلی با ماشین تنها جایی نمیروم. درواقع ماشینی ندارم که بنشینم پشتش و بروم بیرون، اگر هم داشتم خانه را ترجیح میدادم به بیرون. وقتی مجرد بودم پدر فقط برای تمرین رانندگی که بروم و گواهینامه بگیرم و آنهم با کلی التماس(!) به من ماشین را میداد و خودش کنارم مینشست. بعد از عقدم ماشین نداشتیم، همسر یک موتور داشت که با آن بیرون میرفتیم تا اینکه با کلی قرض و قوله توانستیم یک پراید بخریم. اولین داراییمان همان ماشین پراید بود و هنوز هم هست. که بعد از آن بود همسر مینشست کمک راننده و به من میگفت "برو" و من وسط خیابان با استرس میگفتم :"نمیتوانم!" میخندید و میگفت" پس کی دارد رانندگی میکند؟" اینگونه شد که ترسم از رانندگی تا حدودی ریخت.

شب قبل از آنکه برای اولین بار تنهایی بخواهم رانندگی کنم ماشین را زدم به در و رنگ ماشین ریخت. خیلی عصبانی شد و تا روز بعد جرات نداشتم با او صحبت کنم. خدا را شکر برخلاف من خوب میتواند کظم عیظ کند. روز بعد راه و چاه بیرون آمدن از پارکینگ را نشانم داد تا دوباره ماشین را به در و دیوار نکوبم! بعد هم ماشین را داد دستم تا به تنهایی بروم بیرون و ترسم بار دیگر بریزد. اما اینبار تنهایی بیرون رفتن با وجود تصادف شب قبل خیلی استرس داشت. با اینحال خواستن توانستن است و سالم ماشین را بردم و برگرداندم و میدانستم به سختی جلوی خودش را میگیرد که از من بپرسد:" ماشین را به جایی نزدی؟" من هم پیشدستی کردم و گفتم:" خیالت راحت، ماشین را به جایی نکوبیدم!" :) 

هنوز مانده تا بتوانم راننده خوبی بشوم ولی همینقدر هم مدیون همسرم هستم که اگر او نبود گواهینامه ام را باید قاب دیوار میکردم. :)

اگر اینجا را خواندی ممنونتم 3>


پ.ن: باز هم فیلم سینمایی مورد علاقه ام را تلوزیون دارد پخش میکند : «سامورایی آشپز» :))


 

25. گالت آلو زرد

رودتر از آنچه که فکرش را میکردم به خانه داری عادت کردم. ولی همچنان کار کردن و تمیز کردن آنهم هر شب برایم کسل کننده است. 

از اول عروسی ام کلی آلوزرد روی دستم مانده بود که همینطوری نمیخوردمشان و داشتند کپک میزدند. حالا به رگ خانه داری ام برخورد و برآن شدم که با این آلو ها یک چیزی درست کنم، تمام نت و اینستاگرام و نرمافزارهای آشپزی را زیرورو کردم اما مگر به جز لواشک و ترشک و در نهایت مربا چیزی پیدا میشد؟ تا اینکه تصمیم گرفتم برای اولین بار پای درست کنم و در حالی که استعداد آنچنانی در پخت شیرینی ندارم. گشتم و نزدیکترین دستورپخت شیرینی به آلوزرد راپیدا کردم و با کمی تغییر پختمش: گالت آلو قرمز که اگر اشتباه نکرده باشم مبداش فرانسه است. خمیر نانش برخلاف تصورم نرم و لطیف بود و از کار کرذن با آن لذت بردم. وسط شیرینی هم به جای بادام و آلوقرمز، پسته و آلوزرد ریختم. 

مزه شیرینی ترش و شیرین بود و به همراه چای تازه دم عصرانه دلچسبی میشه. 

القصه خوشحالم که اولین تجربه شیرینی پزی ام بعد از عروسی و در خانه خودم اینقدر خوشمزه و عالی شد. :)


پ.ن: دلم میخواد درباره اتفاقات مرکز چند خطی بنویسم ولی حوصله اش را ندارم. پس بیخیال بعدا یه وقتی بهشون اشاره میکنم.

۱ نظر

۲۴. من دیگر در دنیای سحر و جادو

 

 

در دنیای موازی دیگر، من بودم در دنیایی که علمش را علم نمی‌نامیدند، افسون بود که همه جا جریان داشت، آب، خاک ،هوا و حتی آتش. عجیب بود. قانون داشت اما بینظم نبود. همه جیز منظم بود اما ترسناک به نظر می‌آمد. منِ دیگر انگار میترسید و استرس داشت. منِ دیگر در واقع من بودم که نمیتوانستم خودم را با واقعیت وفق دهم.

من در خانه‌ای بودم شبیه به خانه‌ای که در این دنیا وجود دارد. هوا به طور عجیبی تاریک بود و باز هم به طور عجیبی روشن! آکواریوم هایی وجود داشت که انگار خانه حیوان خانگی های بزرگی بودند که در هوا میرقصند، درست است! شکل ماهی با شفافیت روح یک دختربچه و بازیگوشی یک پسر ۴ ساله میرقصدند و در هوا بالای سر ما جریان داشتند! 

من از هر چیزی بیشتر از  همین موجودات میترسیدم! نمیدانستم چیست و یا حتی کیست! صاحب خانه با لیوانی شربت از من پذیرایی کرد و وقتی نگاه خیره من را به آن موجودات رعب‌انگیز دید گفت:" قشنگن نه؟قراره برای خواهرم که خونه جدید خریدن هم یکی از اینا بخرم. آخه میدونی شنیدم اینا تو هر خونه‌ای باشه اون خونه بلایی بهش نمیرسه،آخه به خاطر همین نماد خوش شانسین!"زیرلب زمزمه کردم:"ولی ترسناکن" 

انگار حرفم را شنیده بود که آزرده خاطر از من پرسید:"چرا؟؟ چرا میترسی؟" جواب من همان چیزی بود که همین دنیا هم در پاسخ به این سوال جواب میدهم:" من از هر چی که ندانم چیست میترسم." رفت و برایم کتاب دایرةالمعارف دنیای سحر و جادو را آورد، ورق زدم و مراجعه کردم به صفحه ۲۴۳ بخش موجودات عجیب‌الخلقه‌ی جلد سوم دایرةالمعارف، و تنها چیزی که پیدا کردم، عکس آن بود و یک جمله: 

 تیزاراکراکس: مشخصات و جنسیت و نحوه زیست و این موجود نامعلوم است.

به صاحب خانه نگاه کردم که چگونه وقتی این موجود به اصطلاح تیزاراکراکس بالای سرش میرقصید، عجیب و غریب میشد. و میدیدم چگونه وقتی به بالای سرم نزدیک میشد ترس بر من غلبه میکرد و من خودم را عقب میکشیدم. فقط باید از این خانه میرفتم...


تصویری که کشیدم با نرم افزار sketchbook امتحان کردم، تو نقاشی خیلی خیلی مبتدی‌ام، با اینحال سعی کردم، اونچیزی که تو ذهنم بود رو به تصویر بیارم :)

کیفیتشم که پایینه :)))

 

۲۳. در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست

چنان رسد که امان از میان کران گیرد...

 

ما زمستونامون اینقد بارش نداشتیم، اصلا یه چند سالی بود بیشتر از دو سه روز نم نم بارون دیگه بارشی نداشتیم که بخواد سیل بیاد! حالا هر جای ایران رو نگاه میکنی، میبینی مردم وسیله هاشان رو جمع کردن و نگران سیل هستند و یا سیل خانه خرابشان کرده و باید از صفر شروع کنند. 

جاده های منتهی به روستا هم خراب شده بود  به ستاد مرکز پیام دادیم راه بسته است، هنوز خطر سیلاب وجود دارد، نمیشود رفت مرکز بهداشت، جواب دادند:" مراکز بهداشت باید باز باشند و لازم شد بیشتر از ساعات قبل مراکز را باز نگه دارند. "به لطف مردم دیروز صبح راه باز شده بود که بتوانیم به درمانگاه برسیم. خانه های اطراف درمانگاه همه شب قبل تخلیه شده بودند و تا زانو آب آمده بود بالا. و خدا را شکر درمانگاه بالاتر از سطح زمین بود و خسارتی به درمانگاه و وسایل وارد نشد اما خانه های اطراف که اکثرا کاهگلی بودند متاسفانه زیان دیده بودند.  

اکنون که سیل آمده آب آشامیدنی لوله ها هم آلوده شده چرا که از منبع آب برداشت میشود و باید مراقب مار گزیدگی و عقرب گزیدگی هم باشیم‌. 

نوشته هایم به گزارش میماند اما میخواهم اینجا باشند از این ایامی که به سختی و با ترس و دلهره گذراندیم.

About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان