همانطور که قبلا اشاره کرده بودم در دو راهی مرکز بهداشت آری یا خیر! مانده بودم. پس به مرکز بهداشت رفتم تا دربارهاش صحبت کنم و به نتیجهای برسم و رسیدم، و این خودش ماجرای مفصلی دارد که شاید در آینده دربارهاش نوشتم.
خانم میم، پرسنل کنونی آزمایشگاه، خانم خوبی است، جز اینکه چند سال است کار کرده و تقریبا آنچه استاندارد است را انجام نمیدهد. حداقل تا جایی که بتواند همه آن چیزی را که نیاز است بدانم، توضیح میدهد و تا کنون سوالی را بدون پاسخ نگذاشته است. هر چند تا نهایتا ده روز دیگر ایشان به مرکز دیگری منتقل میشوند و کل آزمایشگاه باید با روی دستان من چرخانده شود.
اولین روز کاری با توضیحات ایشون سپری شد قطعا در آینده کارهای بیشتری به دستم سپرده خواهد شد ولی از آنجایی که چند تن از اعضا جلسه داشتند و امروز نیامدند، خانم میم هم مجبور شدند دکتر سین را همراهی کنند و به سیاری بروند. و من قرار بود که جز لام بیمار و آزمایش های دو ساعته کار دیگری انجام ندهم و بیمار دیگهای پذیرش نکنم.
البته این خودش شروع ماجرا بود! خانم میم که رفتند، مشغول دیدن لام بیمار بودم که برق آن قسمت از آزمایشگاه رفت و کارم نصفه ماند! رفتم داروخانه و با خانم الف(دارو)* آشنا شدم تا بیمار اورژانسی آمد و با وجود اینکه قرار بود تا شنبه از بیماری خون نگیرم، به اجبار اولین بیمار من بود!
خانمی که آزمایش بارداری داشت و اظهار میکرد سه روز غذا نخورده است و به شدت حالت تهوع دارد. و مگر رگش پیدا میشد؟؟؟ که خودش گفت:"معمولا دو تا گارو میبندن به دستم و دو نفری ازم خون میگیرند!" حالا شما ببین چقد اولین بیماری که داشتم بد رگ بودو حالا به جای دو نفر یک نفر که فقط کارورزی تجربه خونگیری داشته باید بیاید و از او خون بگیرد! با اینحال دست چپش را دو بار سوراخ کردم و رگی یافت نشد و تا سه نشود بازی نشود و خلصه رفتم سراغ دست راست و با آیت الکرسی سوزن را زدم در رگ و و این خون عزیز شرابی رنگ بود که در سرنگ جاری میشد. یعنی انگار دنیا را به من دادند!