The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۱۲. اولین روز کاری

همانطور که قبلا اشاره کرده بودم در دو راهی مرکز بهداشت آری یا خیر! مانده بودم. پس به مرکز بهداشت رفتم تا درباره‌اش صحبت کنم و به نتیجه‌ای برسم و رسیدم، و این خودش ماجرای مفصلی دارد که شاید در آینده درباره‌اش نوشتم. 

خانم میم، پرسنل کنونی آزمایشگاه، خانم خوبی است، جز اینکه چند سال است کار کرده و تقریبا آنچه استاندارد است را انجام نمیدهد. حداقل تا جایی که بتواند همه آن چیزی را که نیاز است بدانم، توضیح میدهد و تا کنون سوالی را بدون پاسخ نگذاشته است. هر چند تا نهایتا ده روز دیگر ایشان به مرکز دیگری منتقل میشوند و کل آزمایشگاه باید با روی دستان من چرخانده شود. 

اولین روز کاری با توضیحات ایشون سپری شد قطعا در آینده کارهای بیشتری به دستم سپرده خواهد شد ولی از آنجایی که چند تن از اعضا جلسه داشتند و امروز نیامدند، خانم میم هم مجبور شدند دکتر سین را همراهی کنند و به سیاری بروند. و من قرار بود که جز لام بیمار و آزمایش های دو ساعته کار دیگری انجام ندهم و بیمار دیگه‌ای پذیرش نکنم. 

البته این خودش شروع ماجرا بود! خانم میم که رفتند، مشغول دیدن لام بیمار بودم که برق آن قسمت از آزمایشگاه رفت و کارم نصفه ماند! رفتم داروخانه و با خانم الف(دارو)* آشنا شدم تا بیمار اورژانسی آمد و با وجود اینکه قرار بود تا شنبه از بیماری خون نگیرم، به اجبار اولین بیمار من بود!

خانمی که آزمایش بارداری داشت و اظهار میکرد سه روز غذا نخورده است و به شدت حالت تهوع دارد. و مگر رگش پیدا میشد؟؟؟ که خودش گفت:"معمولا دو تا گارو میبندن به دستم و دو نفری ازم خون میگیرند!" حالا شما ببین چقد اولین بیماری که داشتم بد رگ بودو حالا به جای دو نفر یک نفر که فقط کارورزی تجربه خونگیری داشته باید بیاید و از او خون بگیرد! با اینحال دست چپش را دو بار سوراخ کردم و رگی یافت نشد و تا سه نشود بازی نشود و خلصه رفتم سراغ دست راست و با آیت الکرسی سوزن را زدم در رگ و و این خون عزیز شرابی رنگ بود که در سرنگ جاری میشد. یعنی انگار دنیا را به من دادند! 

 

 

۱ نظر

۱۱. وقتش رسیده!

نقل است که " زندگی همیشه طبق خواسته ما پیش نمیرود" و شاید جالب باشد که الان چند وقت است که این جمله شده‌است فرمول زندگی‌ام. خیلی چیز ها میخواستم که نشده، خیلی کارها میخواستم نتیجه بگیرم که نگرفتم، خیلی برنامه ها داشتم که نرسیدم. شاید عجیب باشد ولی دو سال است که برنامه میریزم و میگویم اگر این شود چقدر خوب میشود و میبینم نه تنها نمیشود بلکه برعکسش اتفاق می‌افتد و نمیدانم این حکمت خداست یا امتحانی که از من میگیرد؟ 

حالا هم عجیب اتفاقی رخ داده است. بعد از اینکه از فارغ التحصیل شدم، بلافاصله طرح ثبت نام کردم. و پیگیر وضعیت شهرمان شدم. از مرکز بهداشت و بیمارستان ها و غیره. و جالب بود که مرکز بهداشت صریحا اعلام کرد که نیروهایش را گرفته و تا دو سال دیگر نمیخواهد و بیمارستان هم گفت به زودی خروجی خواهیم داشت و از عید سال دیگر نیرو میپذیریم. 

و من منتظر ماندم!

۶ ماه منتظر ماندم و ۳ ماه دیگر هم باید منتظر میماندم و امروز با دیدن پیامک وزارت بهداشت مبنی بر دریافت ابلاغیه‌ام شوکه شدم. زود بود! من برای این چند ماه برنامه مهمی داشتم. گفتم بهتر است بروم و ببینم ابلاغیه‌ام برای کدام بیمارستان است. 

رفتم و چه میدیدم؟ حکم معرفی نیرو به مرکز بهداشت فلان روستا! که ۳۰ کیلومتر دور است! عید نه و الان؟! بیمارستان نه و مرکز بهداشت!؟ نمیدانم واقعا حکمت است و یا چه! ولی هر چه هست هنوز تصمیمم را نگرفته که خودم را معرفی کنم یا زنگ بزنم دانشگاه علوم پزشکی و بپرسم که میتوانم بروم ته صف؟ آنهم صفی که ۵ نفر پشت سرم هستند!

در ادامه متنم میخواستم بنویسم:"چرا اینقدر زندگی غیر منتظره است؟" ولی مگر این نکته مثبت زندگی نیست؟ اگر قرار باشد همه چیز طبق برنامه ام پیش برود و به همه آنچیزی که میخواستم برسم آنوقت زندگی‌ام کسل کننده و یکنواخت نمیشد؟ درست است که زندگی‌ام پر از پیچ و خم است ولی چه میشد یکبار هم بر حسب انتظارم پیش برود؟

۱۰

۸۰٪ از اعتماد به تفسم رو در معاشرت با خانواده‌ام از دست دادم. 

۹. گله

من هر روز توی خونه‌ام. پام رو بیرون نمیذارم و معمولا کار خاص و واجبی ندارم ولی  همین امروزی که من کلی سفارش باید تحویل بدم، کلی کار عقب مونده دارم و میدونه، تازه یادش میاد ازم گله کنه :" امروز تو خونه بودی و میوه نشستی بیاری!" یا خودش گفته:" من ظرفا رو میشورم." بعدش چند ساعت دیگه :" امروز خونه بودی ولی ظرفا رو نشستی!" یا میخوام غذا درست کنم،"نمیخواد برو به کارات برس، تمومشون کن.خووم یه چی درست میکنم." بعدش "تو یه غذا هم درست نکردی!" 

چرا؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟ مشکلت با من چیه؟؟؟؟

۸. گیرم که من بینقص باشم، بعدش چه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان