باید با زندگی خودم چه کنم؟
طرحم را تمدید کنم؟
درسم را ادامه بدهم؟ بروم ارشد؟ بروم یک رشته دیگر؟
بزنم به کار هنری که وقت و زندگی ام دست خودم باشد؟
به فکر خانه داری باشم؟
چیکار کنم؟
کاش میدانستم از زندگی چه میخواهم.
باید با زندگی خودم چه کنم؟
طرحم را تمدید کنم؟
درسم را ادامه بدهم؟ بروم ارشد؟ بروم یک رشته دیگر؟
بزنم به کار هنری که وقت و زندگی ام دست خودم باشد؟
به فکر خانه داری باشم؟
چیکار کنم؟
کاش میدانستم از زندگی چه میخواهم.
در دنیای موازی دیگر، من بودم در دنیایی که علمش را علم نمینامیدند، افسون بود که همه جا جریان داشت، آب، خاک ،هوا و حتی آتش. عجیب بود. قانون داشت اما بینظم نبود. همه جیز منظم بود اما ترسناک به نظر میآمد. منِ دیگر انگار میترسید و استرس داشت. منِ دیگر در واقع من بودم که نمیتوانستم خودم را با واقعیت وفق دهم.
من در خانهای بودم شبیه به خانهای که در این دنیا وجود دارد. هوا به طور عجیبی تاریک بود و باز هم به طور عجیبی روشن! آکواریوم هایی وجود داشت که انگار خانه حیوان خانگی های بزرگی بودند که در هوا میرقصند، درست است! شکل ماهی با شفافیت روح یک دختربچه و بازیگوشی یک پسر ۴ ساله میرقصدند و در هوا بالای سر ما جریان داشتند!
من از هر چیزی بیشتر از همین موجودات میترسیدم! نمیدانستم چیست و یا حتی کیست! صاحب خانه با لیوانی شربت از من پذیرایی کرد و وقتی نگاه خیره من را به آن موجودات رعبانگیز دید گفت:" قشنگن نه؟قراره برای خواهرم که خونه جدید خریدن هم یکی از اینا بخرم. آخه میدونی شنیدم اینا تو هر خونهای باشه اون خونه بلایی بهش نمیرسه،آخه به خاطر همین نماد خوش شانسین!"زیرلب زمزمه کردم:"ولی ترسناکن"
انگار حرفم را شنیده بود که آزرده خاطر از من پرسید:"چرا؟؟ چرا میترسی؟" جواب من همان چیزی بود که همین دنیا هم در پاسخ به این سوال جواب میدهم:" من از هر چی که ندانم چیست میترسم." رفت و برایم کتاب دایرةالمعارف دنیای سحر و جادو را آورد، ورق زدم و مراجعه کردم به صفحه ۲۴۳ بخش موجودات عجیبالخلقهی جلد سوم دایرةالمعارف، و تنها چیزی که پیدا کردم، عکس آن بود و یک جمله:
تیزاراکراکس: مشخصات و جنسیت و نحوه زیست و این موجود نامعلوم است.
به صاحب خانه نگاه کردم که چگونه وقتی این موجود به اصطلاح تیزاراکراکس بالای سرش میرقصید، عجیب و غریب میشد. و میدیدم چگونه وقتی به بالای سرم نزدیک میشد ترس بر من غلبه میکرد و من خودم را عقب میکشیدم. فقط باید از این خانه میرفتم...
تصویری که کشیدم با نرم افزار sketchbook امتحان کردم، تو نقاشی خیلی خیلی مبتدیام، با اینحال سعی کردم، اونچیزی که تو ذهنم بود رو به تصویر بیارم :)
کیفیتشم که پایینه :)))
جز آخرین نوشته هایم بود:" طرحم اجباریست وگرنه دیگر نمیخواهم ادمه دهم." اما الان که حداقل ۴ ماه از آن نوشته گذشته است میخواهم بگویم که تقدیرم را بالاخره پذیرفتم و الان آرامم. آرام... بله! تصورش دشوار است اما به زمان زیادی احتیاج داشتم برای کنار آمدن با این قضیه و اینکه دیدم نمیشود همانطور که آزمایشگاه را به من تحویل داده همانطور هم آن را بگردانم. نیاز به پیشرفت داشتم. پیشرفت در یک آزمایشگاه دورافتاده از شهر سخت است و شاید ناممکن به نظر بیاید ولی من حتی به پیشرفت کم هم اوایل راضی بودم.
این شد که با پشتکار فراوان پیگیر پرینتر خراب آزمایشگاه شدم و به جای اینکه جواب های آزمایش را دستی بنویسم، داخل ورد مثل جواب های آزمایشات آزمایشگاه های پیشرفته جدول طراحی کردم و دیگر تمام جوابهایم تایپ شده است و بیمار نمیتواند دستی در آن ببرد. از سیستم استفاده کردم و دیگر همه نسخه ها را الکترونیکی قبول میکردم.
آماری که مسئول قبلی که من یاد داد با تخمین بزنم، ماه به ماه، تک تک بیماران، تک تک آزمایشات را درآوردم و با استفاده از رایانه سیستمیاش کردم. دستگاه بیوشیمی که ۶ سال سرویس نشده بود(هر سال باید سرویس شود)، آنقدر پیگیری کردم تا درستش کنند. دستگاه سیسمکسی را که در زمان دانشجویی اجازه دست زدن به آن را نداشتم، باز کردم، و طبق راهنمای انگلیسیش قطعات را شستم و سر هم کردم. کشو ها و میزها را بیرون آوردم و یک بار دیگر مرتب کردم، چیزهای اضافه را دور ریختم و تمام آزمایشگاه را انگار از اول چیدم.
دیگر آزمایشگاه مثل خانه من است. هر هفته پنج شنبه ها را میگذارم برای تمیز کردن و سابیدنش، اگر شلوغ باشد دو شنبه ها را هم میبینی افتادهام به جان کمد و وسایل و دستگاه ها. آمار را به موقع و درست در میآورم، خجالت آور است که بگویم قبل از من حتی اینجا یک دفتر پذیرش نبود و کارشناس قبلی روی کاغذی مینوشت و بعد هم گم میشد که میشد! خلاصه کم کم مستندسازی را هم شروع کردم.
این ها را مینویسم چون قرار است برای عروسی گرفتنم یک هفته آف باشم، یعنی یک هفته دور بمانم از این خانه دومی که با همه سختیهایش پذیرفتهام. ولی حالا با وجود یک هفته دوری که شاید هیچ وقت دلتنگش نشوم، به خودم یادآوری کردم این پیشرفت هرچقدر هم ناااچیز و کوچک هم باشد باز هم باعث حال خوب من شد و تحسین بقیه را برانگیخت.
میخواهم به خودم یادآوری کنم دور بودن از امکانات حتی میتواند باعث رشد تو شود، و میدانم زمینهایست برای آینده روشنم.
پ.ن: عکس از اینستاگرام
@awaiwaiwai
در راه این درمانگاه چند تا جاده است، که به استثنای یکی از جاده ها، بقیه از وسط باغ های پسته رد میشن. الان همه درخت ها خشک خشکند. کلا به نظر منی که یه عمر تو این شهرستان زندگی کردم و کلی باغ پسته دیدم جذابیتی نداره. ولی وقتی داشتیم برمیگشتیم از درمانگاه، خانم دکتر سین به دکتر پ که تازه اومده بودن، میگفت:" این جاده خیلی قشنگه، اینجا بمونی میبینی قشنگیاشو. اولش سبزه بعدش گل های پسته، زرد و نارنجی و قرمز میشن، خیلی خوشگل میشه اینجا. باید ببینی تا بفهمی چی میگم." :)
و من فکر کردم باید یه جور دیگه نگاه کنم به زندگی...
همیشه فکر میکردم که آدم تنها همیشه تنهاست و یه حیوون خونگی هیچ وقت نمیتونه سرگرمش کنه. تا اینکه به خودم اومدم و دیدم یک ساعته دارم با مرغ عشقم بازی میکنم و میخندم و حواسم به ساعت نیست :)
آره! من یه دونه مرغ عشق سبز رنگ دارم و اسمش هم طلاست. چند ماهه که دارمش. و فکر میکردم وقتی سرکار باشم خیلی تنها میشه، ولی خب هم من و هم طلا با هم کنار اومدیم و لحظات تنهاییمون رو با هم قسمت میکنیم. :)