The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۵۲. ماکانای : آشپزی برای خانه مایکو ها

خب اگر از من بپرسی میگویم که پیدا کردن فیلمی که برشی از زندگی باشد و حس زندگی بدهد و افسرده کننده نباشد خیلی کم پیدا میشود. من هم که اصلا آدمی نیستم که زیاد اهل فیلم دیدن باشم ولی اگر فیلم یا سریالی با آن خصوصیت پیدا کنم لذت میبرم از دیدنش.

و امروز یک مینی سریال ۹ قسمته حدودا ۴۵ دقیقه‌ای را تمام کردم و نمیتوانم درباره‌اش ننویسم: 

● ماکانای: آشپزی برای خانه مایکوها Makanai: cooking for the  maiko house 2023

در توضیحات ژانر نوشته شده: سریال، درام، کمدی

حقیقتا قسمت کمدی‌اش را مطمئن نیستم ولی آنقدر حس خوبی از این فیلم گرفتم که حد ندارد. نوشته‌اند موضوع فیلم درباره آشپزی است. من هم وقتی دنبال یک فیلم یا سریال بودم نوشتم با موضوع آشپزی. ولی یک موضوع دیگر هم در این کتاب هست که به نظرم از آن جدا نیست. 

کتاب "خاطرات یک گیشا" را خوانده‌اید؟ چندین سال اسمش و نه کتابش جلوی چشمانم بود، تا اینکه پارسال حس تنبلی را کنار گذاشتم و این کتاب را خواندم. آیا این کتاب ربطی به سریال دارد؟ هم آره و هم نه. نمیدانم چرا عادت دارم اینقدر پیچیده‌اش کنم. راستش اگر قبل از دیدن این فیلم کتاب را بخوانید بهتر است. چرا؟ میگویم بهتان. 

داستان فیلم درباره دو دوست نوجوان ۱۶ ساله است که تصمیم میگیرند برای مایکو شدن شهر خود را ترک کنند ولی زمانی که به خانه ساکو، محل سکونت آنها، میرسند، اتفاقاتی می‌افتد که مسیر دو دوست را از هم جدا میکند ولی دل آنها را از هم نه! یکی تلاش میکند که مایکو شود و دیگری راهش را از طریق ماکانای شدن پیدا میکند. 

مایکو کیست؟ در ژاپن فرهنگی وجود دارد بدین طریق که در مهمان خانه‌هایی زنانی انتخاب میشوند برای مهمانداری. متاسفانه به خاطر فرهنگ غربی همه فکر میکنند که مایکو شدن و یا گیشا یعنی هرزگی اما اینطور نیست. مایکو ها باید در مدارس به خصوصی تمرین گل آرایی، رقص، نواختن آلات موسیقی، آواز خواندن. مراسم چای و ... را یاد بگیرند. لحن مخصوص به خود را دارند( دیده‌اید لحن یک فرد بازاری با یک فرد استاد فرق دارد؟ کلمه لحن شاید مناسب نباشد اما سعیم را کردم!) کیمونوی مخصوص و کفش مخصوص خود را دارند و اگر قصد ازدواج داشته باشند باید از این پیشه خود خداحافظی کنند...

ولی من خیلی خلاصه سعی کردم درباره مایکو و گیشا شدن صحبت کنم. برای اینکه بیشتر درباره‌اش بدانید خاطرات یک گیشا را حتما بخوانید. و البته خواندن آن کتاب باعث میشود وقتی فیلم را می‌بینید بهتر بدانید که چرا مثلا جلوی کیمونوی پایکو ها بسته‌ است ولی پشت گردن باز. البته این را هم بگویم که خواندن خاطرات یک گیشا باعث شده بود کمی جلوه‌ی منفی از خانه های گیشا و افراد مسئول تحت عنوان مادر و ... داشته باشم ولی در این فیلم متوجه شدم که اشتباه میکردم. خوب و بد همه جا هست.

حالا ماکانای کیست؟ کسی که غذا میپزد. و آنقدر دختر نقش ماکانای ما عاشق آشپزی میشود که همه چیز را برای انتخاب و پختن غذا در نظر میگیرد؛ فصل، مواد غذایی تازه، حال و هوای افراد خانه به خصوص دوست عزیزش که میخواهد مایکو شود، اتفاقات مهمی که رخ میدهد و... . در هر قسمت شاید ببینیم که دنیای مایکو شدن چقدر پیچیده است ولی با یک غذای خوب که ماکانای میپزد میتوانید با همه افراد و ویژگی هایش ارتباط برقرار کنید. این متن خودش پیچیدگی دارد!!

خلاصه که این فیلم را نام بردم چون مطمئنم شاید ماه ها و یا سالها بعد دارم دنبال این فیلم میگردم تا دوباره ببینمش و از آن لذت ببرم. 

۲ نظر

۵۱. کتابهای فروردین

کمتر کتاب میخوانم اما سعی کرده‌ام مداومت بر کتابخوانی را از دست ندهم. با تاخیر و احترام فراوان کتاب های فروردین در خدمت شما. 

۱. سنت شکن

در واقع "سنت شکن"، "شورشی" و " هم پیمان" مجموعه های سه جلدی ورونیکا راف است. که اتفاقا وقتی جلد اول یعنی سنت شکن را آغاز کردم متوجه متفاوت بودن داستانش و در عین حال شبیه بودنش شدم. متفاوت از سایر کتابهای این ژانر و مشابه آثار هالیوودی. اتفاقا از این سه جلد هم سه فیلم سینمایی اقتباسی هم ساخته شده  است. 

وقتی کتابش را میخواستم شروع کنم خیلی ها تعریفش را کردند، حتی از فیلم هایش. نظرات داخل سایت ها را خواندم و نظر منفی ندیدم، پس تصمیم گرفتم بخوانم. داستان نو است و سعی شده قهرمان داستان یک دختر ۱۶_۱۷ ساله باشد، دختری که از نظر جسمانی شاید خیلی قوی نیست اما باز هم تلاش خود را میکند. 

شخصیت اصلی داستان مثل آدم های عادی شکست میخورد و اشتباه میکند، اما هراسی از شکست خوردن ندارد چرا که اگر خودش را ببازد یعنی زندگی‌اش را هم باخته. فضای داستان در دنیای پسا آخرالزمان رخ میدهد که در اثر جنگ های طولانی اکثریت جوامع از بین رفته اند و حالا انسان ها برای بازسازی به ۵ گروه متفاوت با خصلت ها و قوانین متفاوت تقسیم شده‌اند که هر گروه عهده دار بخشی از وظیفه های اجتماعی است. 

شعار این شهر این است که بخش تو مهمتر از خانواده توست. وفاداری با توجه به بخش اهمیت دارد و اگر خانواده‌ات متعلق به یک بخشند و تو برای بخش دیگری، انگار باید با آنها خداحافظی کنی. ولی اگر نتوانی با یکی از بخش ها اصطلاحا مچ شوی، بی بخش و یا همان بیخانمان میشوی که از همه امتیازات زندگی اجتماعی محرومند، حتی بازگشت به خانواده خود. 

این داستان نقاط ضعفی دارد که با توجه به روند داستان قابل چشم پوشی است. داستان جدید بود و کشش فراوانی داشت که من را تا آخر کتاب نگه دارد ولی حقیقتا از فضای داستان لذت نبردم. داستانش هنوز ادامه دارد اما رغبتی به خواندنش ندارم. امتیازم صرفا شخصی است :۵ از ۱۰

شاید بقیه جلد ها بیشتر احترام من را برانگیزانند ولی این یکی نه. گفتم شاید فیلمش قشنگ باشد اما حتی از فیلمش هم لذت نبردم. خب هر کسی یک جور سلیقه دارد دیگر🤷‍♀️

 

۲. چگونه با پدرت آشنا شدم؟

داستان بامزه‌ای دارد. مثل اینکه این مجموعه داستان کوتاه ابتدا در ستون یکی از روزنامه ها چاپ میشده که سپس خانم زارع آن ها را جمع آوری کرده و با اندکی تغییر به صورت کتاب در آورده است. 

داستان ها به صورت طنز نگاشته شده‌اندو کتابخوانی خانم مویدی فرد آن را حتی کمدی‌تر کرده است. داستان درباره یک مادر است که در نامه‌هایی به دخترش شرح پیدا کردن شوهر خود یعنی پدر آن دختر را توضیح میدهد. کتاب را صرفا برای اینکه حالم در آزمایشگاه خوب باشد و بتوانم سرپا بایستم انتخاب کردم. اما بعدش با شنیدن هر داستانش کلی خندیدم و متوجه شدم انتخاب خوبی بوده است. 

کتابش نقد دارد اما اگر صرفا دلتان میخواهد کمی از این روزمرگی جدا شوید و یک کتاب صوتی طنز گوش دهید این کتاب پیشنهاد من است.  ۸ از ۱۰

 

۲ نظر

۵۰. قلب هزار پاره شده

خیلی وقته مطلب نذاشتم، بهونه‌ای هم ندارم. اومدم کمی درددل کنم تا غمی که رو دلم کاشتن رو کم کنم.

به خاطر شرایط جسمانی که داشتم و دارم، دکتر برام استراحت مطلق نوشته بود. یعنی عملا برم پایان طرحم رو بزنم و تمام. تا وقتی کاملا بتونم مایه بذارم برای کار. بعد از حدود یه هفته استراحت مطلق برگشتم طرح. هرجور با خودم حساب کردم دیدم فقط سه ماه دیگه طرحم تموم میشه، اشکالی نداره، با گسترش صحبت میکنم یکم شرایط کاریم رو سبک کنن تا این سه ماه تموم بشه. 

صحبت کردم ، قرار شد دیگه چهارشنبه ها س...ز نرم و در عوض تمام مدت توی آزمایشگاه باشم. اگر پست های قبلی رو خونده باشین متوجه میشین چه بار سنگینی رو از روی دوشم بردارن. اینکه هنوز باید یه آزمایشگاه رو با کلی مراجعه کننده میگردوندم باز هم برام سخت بود و چالشهای زیادی برام داشت، اما ناشکر نبودم. 

همکارانم میدونستن با چه وضعیتی سرکار حاضرم پس خیلی مراعات حالم رو میکردن. از اون طرف هر چی کیت تموم کردم و هر چی درخواست خرید زدم پیگیر شدم برام بیارن ولی از دی تا الان که اردیبهشته تا حالا ۴بار درخواست خرید زدم تا پای خرید هم رفتن ولی تهیه نکردن! روز به روز آزمایشگاه خالی میشد از کیت و من هم از سر ناچاری مجبور بودم فقط قند و چربی بگیرم چون کیتی برام تهیه نمیکردن. 

همه سختی ها گذشت، ولی حرفی که به گوشم رسید باعث شد مثل پتکی بر سرم فرود بیاد‌. یه مدت بود میدونستم آزمایشگاه مرکزی با من لج شده ولی نمیدونستم چرا و چه چیزی حتی دارن پشت سرم میگن. تا اینکه یه بار یکی از همکاران جانشین که در نبود ماما میاد مرکز از زبونش دررفت که اینجور گفتن! هرچند یه لحظه حرفش رو خورد ولی چون میشناخت و میدونست من چقدر مایه گذاشتم بهم گفت هر کی میشناخت ازت دفاع کرد ولی آخرشم اونا حرفشون رو زدن. 

چی گفتن؟ چی میخواستن بگن؟ " خانم ز. اصلا کار نمیکنه، ما هم مشکل داشتیم میرفتیم س..ز هیچ کس نگفت نرو، حالا خانم از راه رسیده میگه س..ز نمیرم!(من یک سال تمام بدون اینکه پیششون گله کنم رفتم س...ز) اصلا کار نمیکنه، درخواست کیت نمیده فقط قند و چربی میگیره که کار خودش رو سبک کنه! در عوض خانم م.!(دو ماه بعد از من اومد طرح و افتاد پیش خودشون توی شهر) تو کرونا خیلی کمک حالمون بود(در صورتی که من اینجا همممه کارها رو باید خودم انجام میدادم از کرونا تا ازمایشگاه) خیلی کمکمون میکنه...خانم ز. رو میفرستیم بره همین خانم رو میاریم جاش چون کارش عالیه! " 

حقیقتا قلبم خیلی شکست، سپردمشون دست خدا. اگر واقعا مشکلی داشتین یا کار نمیکردم یا درخواست کیت نمیفرستادم چرا ازمایشگاه مرکزی حتی یکبار هم نیومد بالای سرم یا حتی یکبار هم نیومد حداقل یه اخطار بده؟؟؟ 

هر چی گفتن، گفتم چشم، فلان ازمایش رو اینجور بذار چشم، فلان آمار رو دربیار، چشم! این کار بکن، چشم!

تنها دو هفته دیگه طرحم تموم میشه ولی هیییییچ وقت فکر نمیکردم اینطوری جواب زحماتم رو بگیرم. من نه لوح تقدیری میخواستم نه پاداشی، خدا شاهده حتی بهش فکر هم نمیکردم، فقط فکر میکردم طرحم تموم میشه و با دل خوش آزمایشگاه تر و تمیزی که بعد از طویله‌ای که بهم دادن رو میدم دست نفر بعدی. ولی حالا ؟؟!!

کاش حداقل میتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. کاش اصلا نمیدونستم این حرفا رو...

۳ نظر

۴۹. کوفته پاندای کونگ‌فوکار

اندر احوالات یک دستورپخت جدید:

مگر میشود پاندای کونگ‌فو‌کار را دیده باشی و دلت نخواهد برای یکبار هم شده کوفته های پاندا و نودل معروف بابا اردک رو بخوری! برای من که از بچگی یه آرزو شده بود. جدا از اینکه خودم را جای شخصیت اصلی قرار میدادم دلم میخواست یه بار هم که شده طعم آن کوفته های اشتها برانگیز که عامل تربیت پاندا شده بود را هم بچشم‌. 

از اول ازدواجم یکی از غذاهایی که عهد کرده بودم بپزم همین کوفته های بامزه بود که به آنها "دامپلینگ" یا "مندو" هم در زبانهای کشورهای آسیای شرقی میگویند. دستور آسانی داشت اما یک چیزی برایم شک برانگیز بود. آیا واقعا بخار پز و یا آبپز کردن کوفته‌ای که با آرد درست شده خوشمزه‌اش میکند؟؟ وا نمیرود؟ خام نمیماند؟؟ تا امتحان نمیکردم که نمیفهمیدم! 

این شد که بعد مدتها از بستر استراحت (که به دستور پزشک بود و هست) برخواستم. آستین ها را دادم بالا و دست به کار شدم. پیازها، گوشت چرخ کرده قرمز و مرغ، هویج، سیر و فلفل دلمه‌ای را کامل تفت دادم و قاطی کردم، بعد با نمک و پاپریکا و کمی فلفل و یک قاشق غذا خوری رب گوجه مزه دارشان کردم و اجازه دادم ربع ساعتی با شعله کم بپزند که خوب مزه دار شوند. 

 خمیر هم که خدا را شکر جز آرد و نمک و آب و یک ذره روغن چیز دیگری نمیخواست. فقط باید خوب ورز میدادم و اجازه استراحت میدادم. اما غول ماجرا پیچاندن مواد بین خمیر بود که از هر چیزی سخت تر شد و هرچقدر سعی کردم شیوه های مختلف پیچاندن خمیر را اجرا کنم یک کوفته بدترکیب به دست می‌آمد.۱۵ دانه درست کردم که یکی هم حتی شباهت به ان یکی نداشت! نصفشان را گذاشتم داخل سبد بخارپز و بقیه را در قابلمه‌ای که قرار بود سبد بخارپز رو سرش بگذارم. انگار نصف نصف بخار پز و آبپز، یک تیر و دو نشان.

سس سویا نداشتم که حتی اگه داشتم هم منع مصرف بودم پس برای خودم با پوره گوجه سرخ شده و مایونز و ادویه سس من درآوردی درست کردم که اتفاقا با این کوفته ها جور درامد. 

خلاصه اینکه بعد از آبپز کردن تخم مرغ و سیب زمینی این تنهای غذای خوشمزه‌ای بود که آبپزش کردم. حتی از بخارپز شده‌اش هم بیشتر دوست داشتم. 

امتیاز من ۱۰ از ۱۰ (^_^)d

۲ نظر

۴۸. دونه‌ی انار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان