The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

32. چهارشنبه های غرغرو

 

 

از رفتن به س..ز که روستایی بسیار دورتر از جایی است که همیشه میروم ابا دارم. هر چهارشنبه باید کیف حمل نمونه را بگیرم دستم و بروم دووووورترین مکان و پذیرش کنم و نمونه بگیرم و نمونه ها را جدا کنم و برگردم آزمایشگاه مرکزی که تازه شروع کار است. به خاطر همین از وقتی چشمانم باز میشود غر میزنم تا وقتی میرسم آنجا. شاید بگویید خب این همه آدم میروند یک جای دور و برمیگردند و هیچکس هم غر نمیزند که تو میزنی. ولی باید باور کنید که فقط من نیستم بلکه هر کسی که قرار است برود س..ز، زانوی غم بغل میکند. و این حرف من را فقط یک س...ز رفته میداند. برای هرکس تعریف کنیم فکر میکند به خاطر دوری راه است ولی نه! به خاطر روحیات و اخلاقیات خاص آنهاست که هرکسی نمیتواند با آنها سازگار شود. 

القصه که اسم چهارشنبه ها را میگذارم چهارشنبه های غرغرو. یادم است که یک بعد از ظهر تابستانی (حدودا چند سال پیش) یک فیلم دوست داشتنی از شبکه دو پخش شد که اسمش را فراموش کردم. شخصیت اصلی ما یک دختر حدودا 12 ساله بود به اسم امیلی (احتمالا) که بسیااار مثبت اندیش بود و اتفاقا یک همسایه غرغرو داشت که از سه شنبه ها بدش می‌آمد. یک روز امیلی به این همسایه غرغرو گفت باید از اینکه سه شنبه ها می‌آید خوشحال باشد چون تا سه شنبه بعدی هفت روز فاصله می‌افتد. حالا امیلی درونم هر چهارشنبه که غر میزنم بیدار میشود و به من یادآوری میکند که:" خوشحال باش! چون هفت روز طول میکشد تا چهارشنبه بعدی بیاید." و آخر روز میگوید:" دیدی تمام شد؟"

31. حضور گرم نارنگی!

جناب شین، همسر بنده، میگفت:" لا به لای برگهای نارنگی زندگی میکند، بچه که بودیم و بابا نارنگی میخرید همیشه توی پلاستیکش میدیدیم که یکی افتاده!" و من دفعه بعد که رفته بودیم میوه فروشی تا پیاز و سیب زمینی بخریم بیشتر حواسم به جعبه های روی هم انبار شده نارنگی بود و دزدکی سرکی میکشیدم که ببینم شاید افتخار دیدن یکی از آنها نصیبم شود. جناب شین که دید من حسابی سرم گرم نارنگی هاست و به هیچکدام از حرفهایش گوش نمیدهم، بلافاصله فهمید که من دنبال همان چیزی‌ام که او در کودکی زیاد نصیبش میشد، افتاد به جان جعبه های نارنگی و زیر رویشان کرد. بعد رفت از فروشنده پرسید که آیا چنین چیزی دیده یا نه؟ و بعد از جواب مثبت فروشنده که میگفت:" توی جعبه های نارنگی رو خوب بگرد پیدا میکنی" دوباره برگشت و یکبار دیگر گشت دنبالش. همین که ناامید شدم داشتم قانعش میکردم برگردیم خانه دستش را اورد جلو گفت :" یکی دیدم!" میان دستانش یک صدف حلزون زرد و قهوه‌ای بود به اندازه یک بند انگشت!

وقتی بچه بودم حلزون های کوچکی میان سبزی خوردنهایی که مامان میریخت توی سینی تا پاک کند را میگرفتم و خوب نگاهشان میکردم. همه کوچک بودند و خاکستری که نرم روی ساقه سبزی ها حرکت میکردند و بیخیال بودند از اینکه کجا خواهند رفت. آخر و عاقبت همه شان باغچه سرسبزمان بود. و حالا یک حلزون زرد و قهوه‌ای به اندازه یک بند انگشت درون صدفش خزیده بود و من بیصبرانه منتظر بودم تا شاخک هایش را بیرون بیاورد و اطرافش را دید بزند. 

روز اول گذشت و حتی روز دوم! خبری نشد.کف ظرف را آب ریخته بودم و برگ نارنگی که دوست دارد ولی حرکت نکردنش نگرانم کرد که نکند مرده؟ حتی یک ذره از بدنش هم بیرون نیامده بود! تا اینکه روز سوم وقتی داشتم خانه را تمیز میکردم دیدم دو شاخکش بیرون آمده و ارام ارام درون ظرف حرکت میکند، از این برگ به آن برگ. میتوانید خوشحالی‌ام را وصف کنید؟ من عاشق حیواناتم و علاوه بر طلا و برفی، مرغ عشق هایم، حالا میدیدم که یک حلزون در خانه داریم. البته از وقتی که امده میترسم طلا و برفی را آزاد کنم و این موجود را با کنجکاوی خود از بین ببرند. 

قبل از نوشتن این متن خطاب به جناب شین گفتم:" اسمش را میگذاریم نارنگی" جوابی که شنیدم قابل تامل بود:" روش اسم نذار چون اگه بمیره غصه میخوری" به همین سادگی! اسم گذاشتن روی یک موجود که از خانه‌اش به جبر روزگار جدا شده آنرا متعلق به من میکند و این ناراحت کننده است! امیدوارم نارنگی در این خانه زیاد عمر کند. 

۱ نظر
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان