The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۵۶. زی کلای برمیخیزد

اینکه دوباره بعد چند ماه برگشتم باعث میشه عرق شرم روی پیشونیم بشینه و به خودم نهیب بزنم که ای دل غافل، تو بازم وبلاگت رو رها کردی و رفتی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟

و تشکر میکنم از شما عزیزانی که به یادم بودید و برام نظر گذاشتین، الحمدالله حال من الان خوبه و به ثبات نسبی رسیدم.

یه دلیلش این بود که هر چی مینوشتم برام جذاب نبود! و شاید همین باعث میشد دیگه نخوام بنویسم. اسمش چیه این؟ آهان نتیجه گرایی! غافل از اینکه باید مینوشتم حالا یا این نوشتن مثل بعضی مطالب امکان داشت طرفدار زیاد داشته باشه و ممکن بود مثل خیلی مطالب صرفا پرکردن کلمه باشه... نمیدونم چرا با نوشتن قهر کردم...

در این چند ماه یک اتفاق خیییلی بزرگ برایم رخ داد که اتفاقا خیلی انتظارش را کشیدم. من در انتظار پسرکی بودم که کلمه مقدس "مادر" را به من عطا کند و روز و شبهایم را با عطر نفس های او پر کنم و حتی از خواب شبم هم عاشقانه بگذرم. و پسرک پا به دنیایم گذاشت و شد تمام دنیایم... و البته دنیای قبلی را بهم ریخت و من حتی نمیتواستم خودم را جمع و جور کنم چه برسد به اینکه وبلاگ را سر و سامون دهم. (دارم توجیه میکنم 😅)

القصه حضور دوباره ناقص من رو هرچند کم بپذیرید.

این گل🌹 برای شما که گلید.

۵ نظر

53. پایانی دیگر

خواب میفتم و نزدیک است گوشی‌ام را در خانه جا بگذارم. هوا گرد و خاکی است و درست سر وقت میرسم به دستگاه انگشت نگار. کلی بیمار پشت در آزمایشگاه نشسته اند و امروز شلوغ است. خیلی شلوغ... روپوش سفید را تن میکنم و مینشینم پشت سیستم و تک تک پذیرش میکنم. حالا وقتش است که نمونه گیری کنم. همیشه تا ساعت 9 نمونه گیری باید تمام شود ولی امروز شلوغ است...

نمونه گیری تمام میشود و لوله های رنگی خون را میبرم داخل آزمایشگاه. سبزها در روتیتور، زرد ها در سانتریفیوژ و قرمز ها را سریعا باید محیای آزمایش کنم. تک تک لوله ها را آماده میکنم. دستگاه ها را روشن میکنم و میگذارم روی تنظیمات شستشو و عیب یابی. کیت های آزمایش های دستی را بیرون می آورم تا به دمای محیط برسند. میروم سراغ لوله های سبز رنگ cbc. دانه دانه به دستگاه میدهم. منتظر جوابشان میمانم. میروم سراغ esr، باید دستی بگذارم و یک ساعتی در محیط بماند تا جواب مناسب را قرائت کنم. دستگاه بیوشیمی عیب یابی شده و وقتش است نمونه ها را تعریف کنم و ...

تا به خودم میآید ساعت یک شده. جواب بیماران آماده امضا و مهر خوردن است. نگاهی به محیط دوست داشتنی آزمایشگاه می‌اندازم، جز ماگی که برای خوردن چای آورده‌ام چیز دیگری ندارم. به این عمری که اینجا گذراندم فکر میکنم. روز های سخت و آسان، روزهای تلخ و شیرین. حالا همه آنها تبدیل شده‌اند به گنجه‌ای از خاطرات. چنان دور که پنداری سالها عمر رفته نه انگار همین دیروز با استرس فراوان پایم را در مرکزی گذاشتم که همه برایم غریبه بودند و اکنون شده‌اند بهترین همکارانی که میشناختم. و حالا دیگر تمام شد. همه آن روزها رفتند و نوبت من است که بروم. 

با همه کس و همه چیز خداحافظی میکنم. با همکاران، لوله ها، دستگاه ها، صندلی ها، کیتها ...

به من سخت گرفتی تا رشد کنم. من را به چالش کشیدی تا به خودم اعتماد کنم. به من ضربه زدی تا من دوباره سرپا بایستم.

قطعا تو هم دوره‌ای گذرا از زندگی‌ام بودی، مگر نه اینکه ما در این دنیا موقت میمانیم؟

خداحافظ آزمایشگاه دوست داشتنی اما بیرحم من... 

شاید موقت،شاید برای همیشه خداحافظ...

۲ نظر

۵۰. قلب هزار پاره شده

خیلی وقته مطلب نذاشتم، بهونه‌ای هم ندارم. اومدم کمی درددل کنم تا غمی که رو دلم کاشتن رو کم کنم.

به خاطر شرایط جسمانی که داشتم و دارم، دکتر برام استراحت مطلق نوشته بود. یعنی عملا برم پایان طرحم رو بزنم و تمام. تا وقتی کاملا بتونم مایه بذارم برای کار. بعد از حدود یه هفته استراحت مطلق برگشتم طرح. هرجور با خودم حساب کردم دیدم فقط سه ماه دیگه طرحم تموم میشه، اشکالی نداره، با گسترش صحبت میکنم یکم شرایط کاریم رو سبک کنن تا این سه ماه تموم بشه. 

صحبت کردم ، قرار شد دیگه چهارشنبه ها س...ز نرم و در عوض تمام مدت توی آزمایشگاه باشم. اگر پست های قبلی رو خونده باشین متوجه میشین چه بار سنگینی رو از روی دوشم بردارن. اینکه هنوز باید یه آزمایشگاه رو با کلی مراجعه کننده میگردوندم باز هم برام سخت بود و چالشهای زیادی برام داشت، اما ناشکر نبودم. 

همکارانم میدونستن با چه وضعیتی سرکار حاضرم پس خیلی مراعات حالم رو میکردن. از اون طرف هر چی کیت تموم کردم و هر چی درخواست خرید زدم پیگیر شدم برام بیارن ولی از دی تا الان که اردیبهشته تا حالا ۴بار درخواست خرید زدم تا پای خرید هم رفتن ولی تهیه نکردن! روز به روز آزمایشگاه خالی میشد از کیت و من هم از سر ناچاری مجبور بودم فقط قند و چربی بگیرم چون کیتی برام تهیه نمیکردن. 

همه سختی ها گذشت، ولی حرفی که به گوشم رسید باعث شد مثل پتکی بر سرم فرود بیاد‌. یه مدت بود میدونستم آزمایشگاه مرکزی با من لج شده ولی نمیدونستم چرا و چه چیزی حتی دارن پشت سرم میگن. تا اینکه یه بار یکی از همکاران جانشین که در نبود ماما میاد مرکز از زبونش دررفت که اینجور گفتن! هرچند یه لحظه حرفش رو خورد ولی چون میشناخت و میدونست من چقدر مایه گذاشتم بهم گفت هر کی میشناخت ازت دفاع کرد ولی آخرشم اونا حرفشون رو زدن. 

چی گفتن؟ چی میخواستن بگن؟ " خانم ز. اصلا کار نمیکنه، ما هم مشکل داشتیم میرفتیم س..ز هیچ کس نگفت نرو، حالا خانم از راه رسیده میگه س..ز نمیرم!(من یک سال تمام بدون اینکه پیششون گله کنم رفتم س...ز) اصلا کار نمیکنه، درخواست کیت نمیده فقط قند و چربی میگیره که کار خودش رو سبک کنه! در عوض خانم م.!(دو ماه بعد از من اومد طرح و افتاد پیش خودشون توی شهر) تو کرونا خیلی کمک حالمون بود(در صورتی که من اینجا همممه کارها رو باید خودم انجام میدادم از کرونا تا ازمایشگاه) خیلی کمکمون میکنه...خانم ز. رو میفرستیم بره همین خانم رو میاریم جاش چون کارش عالیه! " 

حقیقتا قلبم خیلی شکست، سپردمشون دست خدا. اگر واقعا مشکلی داشتین یا کار نمیکردم یا درخواست کیت نمیفرستادم چرا ازمایشگاه مرکزی حتی یکبار هم نیومد بالای سرم یا حتی یکبار هم نیومد حداقل یه اخطار بده؟؟؟ 

هر چی گفتن، گفتم چشم، فلان ازمایش رو اینجور بذار چشم، فلان آمار رو دربیار، چشم! این کار بکن، چشم!

تنها دو هفته دیگه طرحم تموم میشه ولی هیییییچ وقت فکر نمیکردم اینطوری جواب زحماتم رو بگیرم. من نه لوح تقدیری میخواستم نه پاداشی، خدا شاهده حتی بهش فکر هم نمیکردم، فقط فکر میکردم طرحم تموم میشه و با دل خوش آزمایشگاه تر و تمیزی که بعد از طویله‌ای که بهم دادن رو میدم دست نفر بعدی. ولی حالا ؟؟!!

کاش حداقل میتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. کاش اصلا نمیدونستم این حرفا رو...

۳ نظر

۴۵. تولدت مبارک اما...

عزیزم! 

تولدت مبارک! امروز سالروز تولد توست و من بینهایت خدا را سپاسگذارم که با آفریدن تو باعث شد عشق را تجربه کنم. بار دیگر تولدت را تبریک میگویم، و از آنجایی که اینجا را هرگز نمیخوانی به همین چند خط تبریک بسنده میکنم. اما....

 

اما این باعث نمیشود که اینجا ننویسم امشب اولین و آخرین جشن تولدی خواهد بود که برای تو میگیرم، که سوپرایز شوی.‌ حقیقتا این سوپرایزها وقتی خوب است که آدم کمک دستی داشته باشد و ناگهان کلی کار برای آدم های دور و برت نیفتد. که بعد مجبور نشوی بار تمااام کارها را از درست کردن کیک و پختن غذا تا تمیز کردن و چه و چه به دوش بکشی و آخرش از زور کمردرد بلند نشوی! حیف که دعوت کرده بودم و مادرت خیلی خوشحال شد. اگر خوشحالی او نبود جشن تولد سوپرایزیت کنسل میشد.

بیا سال دیگر خودت کمکم کن و بعد جلوی بقیه ادای سوپرایز شدن دربیاور!!اصلا شاید  سال دیگر برویم رستوران و یا کافه، هرچند از کافه رفتن بیزاری!و شاید اصلا شب تولدت _که مختص توست_ برایت خورش لوبیا درست کنم، غذایی که بیش از همه عاشقشی و من بیش از همه از آن متنفرم. و اصلا هرچه تو گفتی!! فقط انتظار سوپرایز شدن را نداشته باش!

۱ نظر

۴۲. خون در شیشه کردن

به دلیل اختلال در وبلاگ یک بار دیگر این پست رو نشر دادم, ممنون از صبوریتون :)

اگر از بیرون به کار من نگاه کنید' ظاهرا کار من "خون مردم در شیشه کردن" است! نه به معنای واقعی آن بلکه به معنای لفظی اش. حالا اینکه بعضی اظهار میکنند که:"واقعا خون گرفتین؟ من اصلا نفهمیدم!" نفهمیدنش دیگر به ما مربوط نیست، ما کارمان را میکنیم و این تازه شروع ماجرای ماست.

 

نشسته بودم روی صندلی پذیرشِ اتاقکِ نمونه گیری. ساعت از ۹ گذشته بود و میدانستم که دیگر بیماری برای نمونه گیری نمی‌آید. ولی چند دقیقه‌ای را آنجا نشستم و کتاب "شدن" را برداشتم تا ربع ساعتی مطالعه کنم، از این جهت که اگر بیماری آمد کارش را راه بیندازم.

"ببخشید!" اول صدایش آمد و بعد سرش را از در آورد تو، همین که من را دید دوستش را صدا زد و با هم آمدند توی اتاق. نگاهی به فرم دبیرستانی آنها و چهره های نوجوانشان انداختم. میدانستم که فصل امتحانات است و احتمالا بعد از امتحان آمده‌اند که آزمایش بدهند.

"ببخشید!میشه از دوستم خون بگیرید و بریزید توی شیشه؟" فکر کردم میخواهد آزمایش کم خونی بدهد تا اینکه دوستش ویال شیشه‌ای دو سانتی را از جیب کاپشن کرم رنگش در آورد و نشانم داد‌. تازه شستم خبردار شد و با تعجب پرسیدم:"چرا؟"  احتمالات زیادی در نظر گرفتم و میدانستم برای هدیه میخواهد. چیزی نگفت و فقط خواهش کرد.

در یک ثانیه تصویر لخته شدن خون و سپس لیز شدن سلول ها و از بین رفتن و سیاه شدن نمونه آمد جلوی چشمانم و چندشم شد. میدانم از نظر بعضی‌ها اینکه تکه‌ای از موهای خود را مانند دستبند ببافند و یا ویالی شیشه‌ای را از خون خود پر کنند و به یار هدیه دهند کار رمانتیکی است. نمیخواهم قضاوت کنم. قبول نکردم چون کار غیربهداشتی بود و مطمئنا کسانی که خون شما را برای هدیه دادن در شیشه میکنند قطعا ضد انعقاد و وسایل مرتبط را هم دارند در حالی که من در مقابل این وسایلی که دارم باید پاسخگو باشم.

باور کنید همه‌اش بهانه است. دارم برایتان بهانه می‌آورم که چرا خون آن دختر معصوم را نگرفته‌ام و برایش ویال خاطره خونی نساخته‌ام. به این فکر کردم که عاشق شدنش معصومانه و حتی کودکانه است. از آن عشق های دوران نوجوانی که حتی خودت را نشناخته وارد دنیایی میکنی که اگر مراقب نباشی تو را میبلعد. عشق مفهوم عجیبی است اما آن چیزی نیست که بتواند مرا قانع کند که خونت را بگیرم و درون شیشه‌ای بریزم تا فاسد شود! همان خونی که در رگهایت جاری است و زنده نگهت میدارد. همان خونی که به تک تک سلول‌هایت احترام میگذارد و اگر مسیرش مسدود شود از مسیری دیگر به راهش ادامه میدهد. همان خونی که اگر روزی هدیه‌اش کنی، اهدای خون(یک هدیه واقعی)، میتوانی جان یک انسان دیگر را نجات دهی.

از من میخواهی خون بگیرم و در شیشه‌ای بریزم که شاید صاحبش با دیدنش چندشش شود و در آخر بیندازد بیرون؟ اگر مو بود یک چیزی، آخر خون؟ این نعمت؟؟ دیدگاه من متفاوت است و میدانم‌. اما خون مقدس است! حیات بخش است! شگفت انگیز است و نمیتوانم ببینم که عشقت را میخواهی با خونت به درون شیشه‌ای بریزی که پس از پایان عشق برود سطل آشغال!

از من پرسید:"چرا از من خون نمیگیری؟"زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. با شما صادق بودم اما با آن دو دختر نوجوان نه. بهانه آوردم، از باکتری و ویروس گفتم و اینکه کار غیربهداشتی است. کلمات از دهانم خارج میشد و جملات ساخته میشد اما بهانه‌ام غیر منطقی بود. ظاهرا قانع نشده بود و میدانستم نشده ولی میدانست که التماس کردنش هم فایده‌ای ندارد.

من اما همچنان مانده بودم، شیشه های سبز رنگ را درون میکسر گذاشتم زرد ها را درون سانتریفیوژ، سرم جدا میکردم و خون ها را به دستگاه میدادم تا آن ها را بنوشد، لام ها را میگذاشتم زیر میکروسکپ و همچنان که به افتراق دو سلول کنار هم فکر میکردم، متوجه شدم ذهنم آشفته است. آشفته بود و به دو چیز فکر میکرد : خون و عشق!

۹ نظر
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان