The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۳۶+۱. خودش یه پسته؟

اومدم بگم میخوام یه لیست اضافه کنم از کتاب هایی که این ماه خوندم و میخوام بخونم. و شاید درباره کتاب هایی که قبلا خوندم هم بنویسم. 

دیدن این لیست از کاری که لذت میبرم بهم انگیزه میده. :)

 

 

بعدا نوشت: به صفحات مستقل اضافه شد :))

 

۳۵. رشته های نامرئی

باد سردی میوزید و ما را بیشتر در خود فرومیبرد. طنین لا اله الا الله در فضا میپیچید و جمعیت تابوت پوشیده شده با پارچه سبز را آرام آرام دور بهشت زهرا میگرداند. همکارم گفت:"آدمیزاد عمرش کوتاهه، ببین چقد بی ارزشه...نه آدم بی ارزش نیست. چجوری بگم؟!" کمی مکث کرد. گفتم:"زندگی بی ارزشه، غم و رنج بی ارزشه." گفت:"آره! منظورم همین بود!" 

نگاهمان را دوختیم به جمعیت. دکتر که کاپشنش را محکم چسبیده بود آمد پیشمان و پیشنهاد داد تا مرحوم را اینطرف نیاورده‌اند برویم و تسلیتی بگوییم. دورش خلوت بود و میدانستم درد و رنج فراوانی را کشیده. سرش پایین بود داشت با حاج آقا صحبت میکرد. بعد از اتمام صحبت هایش ما را دید و با لبخندی پردرد به استقبالمان امد:" ممنون که تشریف آوردید، ان شا الله شادی‌هایتان را جبران کنیم."

همسرش هم آمد و خوش آمدی گفت، صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و سرخ بود.پزشکمان گفت:" رنج از دست دادن عزیز سخت است، با پدرتان قبلا دیداری داشتم. خدا رحمتش کند." باز هم لبخند زد و تشکری کرد. فوت پدر باز هم متانت و قار را نتوانسته بود از ایشان گیرد. همه ما میدانستیم که این ۱۶ سالی که اینجا راننده مرکزمان بوده. چندبار خواستند ببرندش شهر و خودش نخواست بود. پدرش اینجا بود و از او مراقبت میکرد. اما حالا بعد از فوت پدر رشته های اتصالش به این روستا بریده شده بود و آزاد بود اما او این آزادی را نمیخواست. به خاطر پدر همه جور رنجی را متحمل شده بود و حاضر بود باز هم تحمل کند اما پدر باشد.

دریغ که رشته نامرئیش بریده شده بود...

34. شانس منتخب!

میپرسم:" به شانس اعتقاد داری؟" 

جوابی که میدهد واضح است:" اگر شانس باشد من بدشانسم!" 

ولی من خوش شانسی را انتخاب میکنم و میگویم:"فرقی ندارد زندگی چقدر سخت بگذرد، به هر حال ترجیح میدهم خوش شانس باشم." مکث میکند و به کارتهای توی دستش نگاه میکند و میگوید:" ولی به نظر می‌آید اینبار شانس با تو یار نباشد." 

مشغول بازی میشویم، همان اول بازی تنها کارت خنثی کننده‌ام را میبازم و او میخندد. حالا من میمانم و با کلی کارت حمله و پرش و بدون یک خنثی کننده که حتی در طول بازی از پنج کارت خنثی کننده‌ باقی مانده همه‌شان میافتد دست او، و هر لحظه با هر کارتی که از مخزن میکشم ممکن است گربه منفجره بیارم و ببازم و به بدشانسی اعتراف کنم! 

ولی من انتخاب کردم که خوش شانس باشم، حتی اگر احتمال بردنم نزدیک به صفر باشد!

بازی هیجان انگیز است، نه توانستم یک کارت خنثی بردارم و نه از دستش بکشم! تمام کارتهایم کم است و به درد نخور! آنقدر که فقط شش کارت روی میز میماند و بقیه یا در دستانمان است و یا بازیش کردیم. اوضاع برای من خطرناک است! امکان باخت من با عدم وجود یک خنثی کننده هست!

"اعتراف کن بدشانسی!" میخندد.

اما من تصمیم گرفتم خوش شانس باشم!

یکی یکی کارتها را رو میکنیم و بازی میکنیم: حمله! کف بینی! پرش! عشقی! حمله! آنقدر بازی میکنیم که هر پنج کارت خنثی کننده‌اش را میبازد. حالا نه من کارت خنثی دارم و نه او.نوبت من است و یک کارت مانده که همان منفجره است!قرار است ببازم!

اما من انتخاب کردم خوش شانس باشم! یک کارت دارم که میتواند مرا ببرد، اگر کارت "نه" بیاورد قطعا میبازم و اگر نداشته باشد...

من انتخاب کردم خوش شانس باشم! 

و بودم! من بردم! 

 

 

 

 

 

 

اگر به بازی های کارتی علاقه دارین پیشنهادم گربه منفجره است،هیجانی، از دو تا پنج نفر و فوق‌العاده سرگرم کننده.

۱ نظر

33. خدا را شکر...

اصلا نمیفهمم در مرکز اصلی و آزمایشگاه مرکزی دعوا سر خواستن من است یا نخواستن من؟ 

از بس روایت ها ضد و نقیض است. رو به روی من یک چیز میگویند و روایتهای بعدش چیز دیگری. این چند هفته به اندازه کافی برایم جهنم بوده است چه برسد برای اینکه بخواهم خدای نکرده به اجبار ِجیب خالی‌ام پس از پایان طرحم اینجا بمانم! خسته شدم. نمیدانم کی کارم درست میشود کااش این س...زی ها دست از سرم بردارند!

رفتم گواهی بگیرم مبنی بر اینکه در حال گذران طرحم هستم. فقط یک امضا باقی ماند که رییس گفت:" باید دو روز در هفته بروی سیریز!" من را میگویی شوکه شدم! کلی دلیل آوردم از جمله اینکه واااقعا جمعیت مرکزی که هستم خیلی زیاد است و یک روز برای س....ز کفایت میکند و با دلایل غیر منطقی گفت:"نه!" میخواهم بدانم وقتی من دست تنها دارم جمعیت 12 هزار نفری را پوشش میدهم و حتی نیاز به یک نیروی دیگر دارم چرا من را اینقدر اذیت میکنند؟ میدانید! تمام هفته پیش را گریه کردم! ولی نمیدانم حکمت چیست؟

(چند خط دیگر هم نوشتم اما فکر کردم که ناشکری است و حذفش کردم. باز هم خدا را شکر. تا جوانم کار میکنم. تا سالمم کار میکنم. ان شا الله که موضوع ختم به خیر شود)

و خدا را شکر که مادرم هست. پدرم هست. جناب شین هست. سنگ صبور های من در این ایام بیطاقتی...

 

۲ نظر
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان