The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۵۷.درهم

تا وقتی مادر نشده بودم، نوزادها مثل عروسکی بودند کوچک و ناز که باید میچلاندیشان از بس که تو دل برو بودند. الان میفهمم که مادر و پدر شدن چقدررر سختی دارد، جگر سوز است. به قول مادر جناب یار تا گوساله گاو شود...

هفته پیش تولد یار و روز پدر با هم بود که من فرصت هیچ بیرون رفتنی را نداشتم، اصلا صادقانه بگویم از زمان تولد پسرک خودم که اصلااااا تنها جایی نرفتم و کلا برنامه‌ها تغییر کرده. دیدم اینطور نمیشود، به همین مناسبت هم خانواده‌اش را دعوت کردم خانه و کمی منت هم گذاشتم سر یار که با وجود این بچه کوچک دعوتشان کردمXD. 

چون خیلی وقته چیزی ننوشتم از هرچیز کوچکی مینویسم بلکه ذهنم باز شود...

۵۶. زی کلای برمیخیزد

اینکه دوباره بعد چند ماه برگشتم باعث میشه عرق شرم روی پیشونیم بشینه و به خودم نهیب بزنم که ای دل غافل، تو بازم وبلاگت رو رها کردی و رفتی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟

و تشکر میکنم از شما عزیزانی که به یادم بودید و برام نظر گذاشتین، الحمدالله حال من الان خوبه و به ثبات نسبی رسیدم.

یه دلیلش این بود که هر چی مینوشتم برام جذاب نبود! و شاید همین باعث میشد دیگه نخوام بنویسم. اسمش چیه این؟ آهان نتیجه گرایی! غافل از اینکه باید مینوشتم حالا یا این نوشتن مثل بعضی مطالب امکان داشت طرفدار زیاد داشته باشه و ممکن بود مثل خیلی مطالب صرفا پرکردن کلمه باشه... نمیدونم چرا با نوشتن قهر کردم...

در این چند ماه یک اتفاق خیییلی بزرگ برایم رخ داد که اتفاقا خیلی انتظارش را کشیدم. من در انتظار پسرکی بودم که کلمه مقدس "مادر" را به من عطا کند و روز و شبهایم را با عطر نفس های او پر کنم و حتی از خواب شبم هم عاشقانه بگذرم. و پسرک پا به دنیایم گذاشت و شد تمام دنیایم... و البته دنیای قبلی را بهم ریخت و من حتی نمیتواستم خودم را جمع و جور کنم چه برسد به اینکه وبلاگ را سر و سامون دهم. (دارم توجیه میکنم 😅)

القصه حضور دوباره ناقص من رو هرچند کم بپذیرید.

این گل🌹 برای شما که گلید.

۵ نظر

۵۵. کلبه دونات زیکلای

"من ِدیگر" در دنیای موازی ممکن است یک مغازه داشته باشد. مثل کافی شاپ، اما کافی شاپ نیست. یه مغازه کوچیک است که پشتش یک اتاق دارد. از آن اتاق عطر وانیل و نارگیل و کاکائو میپیچد توی مغازه.

ادامه مطلب ۵ نظر

۴۹. کوفته پاندای کونگ‌فوکار

اندر احوالات یک دستورپخت جدید:

مگر میشود پاندای کونگ‌فو‌کار را دیده باشی و دلت نخواهد برای یکبار هم شده کوفته های پاندا و نودل معروف بابا اردک رو بخوری! برای من که از بچگی یه آرزو شده بود. جدا از اینکه خودم را جای شخصیت اصلی قرار میدادم دلم میخواست یه بار هم که شده طعم آن کوفته های اشتها برانگیز که عامل تربیت پاندا شده بود را هم بچشم‌. 

از اول ازدواجم یکی از غذاهایی که عهد کرده بودم بپزم همین کوفته های بامزه بود که به آنها "دامپلینگ" یا "مندو" هم در زبانهای کشورهای آسیای شرقی میگویند. دستور آسانی داشت اما یک چیزی برایم شک برانگیز بود. آیا واقعا بخار پز و یا آبپز کردن کوفته‌ای که با آرد درست شده خوشمزه‌اش میکند؟؟ وا نمیرود؟ خام نمیماند؟؟ تا امتحان نمیکردم که نمیفهمیدم! 

این شد که بعد مدتها از بستر استراحت (که به دستور پزشک بود و هست) برخواستم. آستین ها را دادم بالا و دست به کار شدم. پیازها، گوشت چرخ کرده قرمز و مرغ، هویج، سیر و فلفل دلمه‌ای را کامل تفت دادم و قاطی کردم، بعد با نمک و پاپریکا و کمی فلفل و یک قاشق غذا خوری رب گوجه مزه دارشان کردم و اجازه دادم ربع ساعتی با شعله کم بپزند که خوب مزه دار شوند. 

 خمیر هم که خدا را شکر جز آرد و نمک و آب و یک ذره روغن چیز دیگری نمیخواست. فقط باید خوب ورز میدادم و اجازه استراحت میدادم. اما غول ماجرا پیچاندن مواد بین خمیر بود که از هر چیزی سخت تر شد و هرچقدر سعی کردم شیوه های مختلف پیچاندن خمیر را اجرا کنم یک کوفته بدترکیب به دست می‌آمد.۱۵ دانه درست کردم که یکی هم حتی شباهت به ان یکی نداشت! نصفشان را گذاشتم داخل سبد بخارپز و بقیه را در قابلمه‌ای که قرار بود سبد بخارپز رو سرش بگذارم. انگار نصف نصف بخار پز و آبپز، یک تیر و دو نشان.

سس سویا نداشتم که حتی اگه داشتم هم منع مصرف بودم پس برای خودم با پوره گوجه سرخ شده و مایونز و ادویه سس من درآوردی درست کردم که اتفاقا با این کوفته ها جور درامد. 

خلاصه اینکه بعد از آبپز کردن تخم مرغ و سیب زمینی این تنهای غذای خوشمزه‌ای بود که آبپزش کردم. حتی از بخارپز شده‌اش هم بیشتر دوست داشتم. 

امتیاز من ۱۰ از ۱۰ (^_^)d

۲ نظر

۴۶. دو پیمانه غر، یک پیمانه غم، یک کاسه بزرگ حس خوب

۱. زنگ زدم مسئول خرید مرکز بهداشت مرکزی. میپرسم :"کجاست؟" خانم جلسه تشریف دارن! میپرسم :"چرا لیست خرید من رو تایید نکردین؟؟" میگه:" اها شمایین خانم فلانی؟ سلام رسوندن گفتن شما بیشتر از دوبار در سال نمیتونین لیست خرید داشته باشین!!" گفتم:" خیلی خب پس من در آزمایشگاه رو میبندم چون هیچی ندارم بذارم، هر کی هم اعتراض کرد میفرستمش پیش شما، حالیش کنین که آزمایشگاه وقتی خالی میشه نباید بیشتر از دوبار درسال خرید داشته باشه. حالا کاش خریدام رو هم کامل میفرستادین که من مجبور نباشم به خاطر یه قلم کالا هی درخواست خرید بزنم!" خب البته دعوای من بیشتر و بیشتر طول کشید و آخرش در مقابل منطق من گفت :"زنگ بزن رئیس بگو!"

 

۲. راستش واقعا حرصم میگیره وقتی میبینم کار مرکزی ها کمتر از ماست، بیشتر از ما حقوق میگیرند، اضاف کار میگیرند ولی ما نه، پنج شنبه ها تابستون به خاطر گرما و زمستانها به خاطر سرما تعطیلند. کار ما رو راه نمیندازن. وسایل نمیدن ولی ازمون کار میخوان، هر روز دعوا چرا آمار فلان کمه، چرا لیست فلان ندارین، چرا؟ چرا؟ و چرااااااا؟؟؟؟ این اصلا انصاف نیست.

 

۳. طلا و برفی صاحب جوجه شدند، دیروز دیدم جوجه از لونه میاد بیرون و جیس جیس میکنه. میدونستم هوا سرده به خاطر همین برش گردوندم تو لونه. نیم ساعت بعد دیدم دوباره خودش رو انداخت پایین و در کمال تعجب دیدم برفی، مادرش، دورش تند تند قدم میزنه و آخرش هم همون بیرون لونه گرفتش زیر پر و بالش تا جوجه رو گرم کنه.

امروز صبح دیدم جوجه مرده... 

۴. یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. نه کتاب خوندم، نه بافتنی بافتم، نه وبلاگی خوندم، نه پستی انتشار کردم، نه کیک پختم، نه زنگ زدم و نه تلفنی جواب دادم، نه... در عوض چمدونم رو بستم و رفتم به سفر، بعد از ۸ سال ، یک سفر واقعی! 

 

۳ نظر
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان