The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۴۵. تولدت مبارک اما...

عزیزم! 

تولدت مبارک! امروز سالروز تولد توست و من بینهایت خدا را سپاسگذارم که با آفریدن تو باعث شد عشق را تجربه کنم. بار دیگر تولدت را تبریک میگویم، و از آنجایی که اینجا را هرگز نمیخوانی به همین چند خط تبریک بسنده میکنم. اما....

 

اما این باعث نمیشود که اینجا ننویسم امشب اولین و آخرین جشن تولدی خواهد بود که برای تو میگیرم، که سوپرایز شوی.‌ حقیقتا این سوپرایزها وقتی خوب است که آدم کمک دستی داشته باشد و ناگهان کلی کار برای آدم های دور و برت نیفتد. که بعد مجبور نشوی بار تمااام کارها را از درست کردن کیک و پختن غذا تا تمیز کردن و چه و چه به دوش بکشی و آخرش از زور کمردرد بلند نشوی! حیف که دعوت کرده بودم و مادرت خیلی خوشحال شد. اگر خوشحالی او نبود جشن تولد سوپرایزیت کنسل میشد.

بیا سال دیگر خودت کمکم کن و بعد جلوی بقیه ادای سوپرایز شدن دربیاور!!اصلا شاید  سال دیگر برویم رستوران و یا کافه، هرچند از کافه رفتن بیزاری!و شاید اصلا شب تولدت _که مختص توست_ برایت خورش لوبیا درست کنم، غذایی که بیش از همه عاشقشی و من بیش از همه از آن متنفرم. و اصلا هرچه تو گفتی!! فقط انتظار سوپرایز شدن را نداشته باش!

۱ نظر

۴۲. خون در شیشه کردن

به دلیل اختلال در وبلاگ یک بار دیگر این پست رو نشر دادم, ممنون از صبوریتون :)

اگر از بیرون به کار من نگاه کنید' ظاهرا کار من "خون مردم در شیشه کردن" است! نه به معنای واقعی آن بلکه به معنای لفظی اش. حالا اینکه بعضی اظهار میکنند که:"واقعا خون گرفتین؟ من اصلا نفهمیدم!" نفهمیدنش دیگر به ما مربوط نیست، ما کارمان را میکنیم و این تازه شروع ماجرای ماست.

 

نشسته بودم روی صندلی پذیرشِ اتاقکِ نمونه گیری. ساعت از ۹ گذشته بود و میدانستم که دیگر بیماری برای نمونه گیری نمی‌آید. ولی چند دقیقه‌ای را آنجا نشستم و کتاب "شدن" را برداشتم تا ربع ساعتی مطالعه کنم، از این جهت که اگر بیماری آمد کارش را راه بیندازم.

"ببخشید!" اول صدایش آمد و بعد سرش را از در آورد تو، همین که من را دید دوستش را صدا زد و با هم آمدند توی اتاق. نگاهی به فرم دبیرستانی آنها و چهره های نوجوانشان انداختم. میدانستم که فصل امتحانات است و احتمالا بعد از امتحان آمده‌اند که آزمایش بدهند.

"ببخشید!میشه از دوستم خون بگیرید و بریزید توی شیشه؟" فکر کردم میخواهد آزمایش کم خونی بدهد تا اینکه دوستش ویال شیشه‌ای دو سانتی را از جیب کاپشن کرم رنگش در آورد و نشانم داد‌. تازه شستم خبردار شد و با تعجب پرسیدم:"چرا؟"  احتمالات زیادی در نظر گرفتم و میدانستم برای هدیه میخواهد. چیزی نگفت و فقط خواهش کرد.

در یک ثانیه تصویر لخته شدن خون و سپس لیز شدن سلول ها و از بین رفتن و سیاه شدن نمونه آمد جلوی چشمانم و چندشم شد. میدانم از نظر بعضی‌ها اینکه تکه‌ای از موهای خود را مانند دستبند ببافند و یا ویالی شیشه‌ای را از خون خود پر کنند و به یار هدیه دهند کار رمانتیکی است. نمیخواهم قضاوت کنم. قبول نکردم چون کار غیربهداشتی بود و مطمئنا کسانی که خون شما را برای هدیه دادن در شیشه میکنند قطعا ضد انعقاد و وسایل مرتبط را هم دارند در حالی که من در مقابل این وسایلی که دارم باید پاسخگو باشم.

باور کنید همه‌اش بهانه است. دارم برایتان بهانه می‌آورم که چرا خون آن دختر معصوم را نگرفته‌ام و برایش ویال خاطره خونی نساخته‌ام. به این فکر کردم که عاشق شدنش معصومانه و حتی کودکانه است. از آن عشق های دوران نوجوانی که حتی خودت را نشناخته وارد دنیایی میکنی که اگر مراقب نباشی تو را میبلعد. عشق مفهوم عجیبی است اما آن چیزی نیست که بتواند مرا قانع کند که خونت را بگیرم و درون شیشه‌ای بریزم تا فاسد شود! همان خونی که در رگهایت جاری است و زنده نگهت میدارد. همان خونی که به تک تک سلول‌هایت احترام میگذارد و اگر مسیرش مسدود شود از مسیری دیگر به راهش ادامه میدهد. همان خونی که اگر روزی هدیه‌اش کنی، اهدای خون(یک هدیه واقعی)، میتوانی جان یک انسان دیگر را نجات دهی.

از من میخواهی خون بگیرم و در شیشه‌ای بریزم که شاید صاحبش با دیدنش چندشش شود و در آخر بیندازد بیرون؟ اگر مو بود یک چیزی، آخر خون؟ این نعمت؟؟ دیدگاه من متفاوت است و میدانم‌. اما خون مقدس است! حیات بخش است! شگفت انگیز است و نمیتوانم ببینم که عشقت را میخواهی با خونت به درون شیشه‌ای بریزی که پس از پایان عشق برود سطل آشغال!

از من پرسید:"چرا از من خون نمیگیری؟"زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. با شما صادق بودم اما با آن دو دختر نوجوان نه. بهانه آوردم، از باکتری و ویروس گفتم و اینکه کار غیربهداشتی است. کلمات از دهانم خارج میشد و جملات ساخته میشد اما بهانه‌ام غیر منطقی بود. ظاهرا قانع نشده بود و میدانستم نشده ولی میدانست که التماس کردنش هم فایده‌ای ندارد.

من اما همچنان مانده بودم، شیشه های سبز رنگ را درون میکسر گذاشتم زرد ها را درون سانتریفیوژ، سرم جدا میکردم و خون ها را به دستگاه میدادم تا آن ها را بنوشد، لام ها را میگذاشتم زیر میکروسکپ و همچنان که به افتراق دو سلول کنار هم فکر میکردم، متوجه شدم ذهنم آشفته است. آشفته بود و به دو چیز فکر میکرد : خون و عشق!

۹ نظر

۳۸. کتاب های آذر

قرار شد در لیست کتابها علاوه بر اسم و نویسنده کتاب هم درباره‌شون بنویسم و اینکه آیا از آن کتاب خوشم آمده است یا نه. و شاید هم نحوه رسیدن کتاب به دستم یا خریدنش را هم بگویم :)

۱. من ِ او

سالهای اوایل چاپش خیلی معروف شده بود. تا اینکه کتابش را یکی از همکلاسی های دوران دانشجوییم خرید و  بین ما دست به دست شد. با توجه به قطرش و اینکه تعدادمان زیاد بود اصلا جای تعجبی ندارد که بگویم این کتاب به دست من نرسید، پس خودم آن را خریدم.

قبلا با سبک نوشتاری آقای امیرخانی با دو رمان دیگرش به نام های "ارمیا" و "بی‌وتن" آشنا شده بودم، پس تعجبی نداشت که از خواندن این رمان لذت ببرم. سبک متفاوتی در نوشتار رمانشان پیش گرفته اند،در حدی که وقتی سفرنامه "جانستان کابلستان"شان را خواندم از اینکه متفاوت از رمانهایشان بود تعجب کردم. ( سه کتاب دیگر هم معرفی کردم که خیلی زیبان :) ). 

رمان قشنگی است، در سبک عاشقانه، نه از آن آبکی هایی که دائما سرخ و سفید میشوند و پیغام و پسغام می‌فرستند و نه از آنهایی که فضای تیره و تاریک عشق را روایت میکند. لطیف است و روح نواز. از خانواده اصیل ایرانی میگوید، از لوطی گری های بامرام. از خواندنش سیر نمیشوید، مخصوصا که داستان از روایت های دوران رضا شاه میگوید و سبک زندگی مردم آن زمان. 

 

۲. به سوی زندگی

از آنجایی که اوقات فراغتم را سعی میکنم کتاب بخوانم (تا از اثرات فضای مجازی دور بمانم)، پزشک مرکز من را در وقت استراحت در حال کتابخوانی دید و روز بعد یک کتاب برایم به عاریه آورد با عنوانی که میخوانید:"به سوی زندگی"

در کره شمالی جایگاه شما را نه با پول و نه با کار و تلاش بلکه با سانگبان شناخته میشود که با در نظر گرفتن چند نسل قبل از شما نوشته میشود. به اختصار مبگویم،سه سانگبان دارد: اول؛ شما وفاداران به رهبر کره شمالی هستید، جایگاهتان عالی است. دوم؛ بیطرفان، که نه جز گروه اولید و نه دوم. ولی ممکن است به سانگبان سوم بروید تا اول. سوم؛ دشمنان که اکثریت در اردوگاه کار اجباری به سر میبرند. 

تاکنون سه کتاب سرگذشت از کره شمالی خوانده‌ام باسه وضعیت زندگی متفاوت و خروجشان از کره شمالی. "روح گریان من" یک دختر از سانگبان اول که در واقع یک جاسوس کره شمالی بود. "فرار از اردوگاه چهارده" که سرگذشت فرار پسر سانگبان سومی از اردوگاه کار اجباری و حالا "به سوی زندگی" از دختری با سانگبان دوم که نشان میدهد رفتن به سانگبان اول ناممکن و رسیدن به سانگبان سوم همانند آب خوردن است. 

فقط درباره کره شمالی نمیگوید. بلکه از قاچاق زنان و دختران کره شمالی که در آرزوی رسیدن به یک تکه نان حتی(!) از سرزمین استبداد فرار میکنندو بعد از رسیدن به چین با سرنوشت وحشتناک خود رو به رو میشوند، هم سخن گفته. آنها دو راه دارند، یا به کره شمالی برگردند و یا زندگی خفتبار و مخفیانه خود در چین را بپذیرند. [قاچاق انسانها]

کتاب زیبایی است، از خواندنش لذت بردم و هرچند درد و رنج بیشتر نمایان میشد اما مبارزه این دختر برای به دست آوردن یک زندگی قابل ستایش است. 

۳. شنود

از آن کتابهایی که وقتی میخوانی میفهمی که هر چقدر در زندگی‌ات آدم خوبی هم باشی باز هم آن دنیا دستت خالی است! کتاب قشنگی است. اگر مجموعه مصاحبه های برنامه تلوزیونی "زندگی پس از زندگی" که از شبکه چهار پخش میشود را دیده باشید، منظور من را متوجه میشوید. 

حجمش کم است و یک ساعته خوانده میشود :)

۴. هنر رهایی از دغدغه ها

از منظر روانشناسی کتاب خوبی است، به خصوص که فقط دستور نمیدهد، بلکه با روایت هایی مختلف از آدمهای مختلف درباره مواجهه با مشکلات صحبت میکند. راه حل مشترکی برای مشکلات نمیدهد بلکه میگوید که چطور مشکلاتتان را انتخاب کنید و حتی مسئولیتشان را برعهده بگیرید. (امیدوارم منظورم را رسانده باشم). 

بیشتر کتاب از نظر من عالی بود، ترجمه آقای بشیری سلیس و روان بود و خواندنش لذت بخش. البته بعضی قسمتهایش را بخواهیم بگوییم از منظر عرفی و شرعی چندان صحیح نیست و لین مربوط به عقاید خود نویسنده میشود. در کل امتیاز من ۷ از ۱۰ است.

 

 

سعی میکنم ان شا الله از این به بعد درباره هر کتابی/کتابهایی که میخوانم پست جداگانه‌ای بنویسم. 

اگر شما هم این کتاب ها رو خوندین دوست دارم نظرات شما رو هم بدانم. :)

 

 

۱ نظر

۳۶+۱. خودش یه پسته؟

اومدم بگم میخوام یه لیست اضافه کنم از کتاب هایی که این ماه خوندم و میخوام بخونم. و شاید درباره کتاب هایی که قبلا خوندم هم بنویسم. 

دیدن این لیست از کاری که لذت میبرم بهم انگیزه میده. :)

 

 

بعدا نوشت: به صفحات مستقل اضافه شد :))

 

28. چه کنم؟

باید با زندگی خودم چه کنم؟

طرحم را تمدید کنم؟

درسم را ادامه بدهم؟ بروم ارشد؟ بروم یک رشته دیگر؟

بزنم به کار هنری که وقت و زندگی ام دست خودم باشد؟

به فکر خانه داری باشم؟ 

چیکار کنم؟

 

کاش میدانستم از زندگی چه میخواهم.

About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان