The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

53. پایانی دیگر

خواب میفتم و نزدیک است گوشی‌ام را در خانه جا بگذارم. هوا گرد و خاکی است و درست سر وقت میرسم به دستگاه انگشت نگار. کلی بیمار پشت در آزمایشگاه نشسته اند و امروز شلوغ است. خیلی شلوغ... روپوش سفید را تن میکنم و مینشینم پشت سیستم و تک تک پذیرش میکنم. حالا وقتش است که نمونه گیری کنم. همیشه تا ساعت 9 نمونه گیری باید تمام شود ولی امروز شلوغ است...

نمونه گیری تمام میشود و لوله های رنگی خون را میبرم داخل آزمایشگاه. سبزها در روتیتور، زرد ها در سانتریفیوژ و قرمز ها را سریعا باید محیای آزمایش کنم. تک تک لوله ها را آماده میکنم. دستگاه ها را روشن میکنم و میگذارم روی تنظیمات شستشو و عیب یابی. کیت های آزمایش های دستی را بیرون می آورم تا به دمای محیط برسند. میروم سراغ لوله های سبز رنگ cbc. دانه دانه به دستگاه میدهم. منتظر جوابشان میمانم. میروم سراغ esr، باید دستی بگذارم و یک ساعتی در محیط بماند تا جواب مناسب را قرائت کنم. دستگاه بیوشیمی عیب یابی شده و وقتش است نمونه ها را تعریف کنم و ...

تا به خودم میآید ساعت یک شده. جواب بیماران آماده امضا و مهر خوردن است. نگاهی به محیط دوست داشتنی آزمایشگاه می‌اندازم، جز ماگی که برای خوردن چای آورده‌ام چیز دیگری ندارم. به این عمری که اینجا گذراندم فکر میکنم. روز های سخت و آسان، روزهای تلخ و شیرین. حالا همه آنها تبدیل شده‌اند به گنجه‌ای از خاطرات. چنان دور که پنداری سالها عمر رفته نه انگار همین دیروز با استرس فراوان پایم را در مرکزی گذاشتم که همه برایم غریبه بودند و اکنون شده‌اند بهترین همکارانی که میشناختم. و حالا دیگر تمام شد. همه آن روزها رفتند و نوبت من است که بروم. 

با همه کس و همه چیز خداحافظی میکنم. با همکاران، لوله ها، دستگاه ها، صندلی ها، کیتها ...

به من سخت گرفتی تا رشد کنم. من را به چالش کشیدی تا به خودم اعتماد کنم. به من ضربه زدی تا من دوباره سرپا بایستم.

قطعا تو هم دوره‌ای گذرا از زندگی‌ام بودی، مگر نه اینکه ما در این دنیا موقت میمانیم؟

خداحافظ آزمایشگاه دوست داشتنی اما بیرحم من... 

شاید موقت،شاید برای همیشه خداحافظ...

۲ نظر

۵۲. ماکانای : آشپزی برای خانه مایکو ها

خب اگر از من بپرسی میگویم که پیدا کردن فیلمی که برشی از زندگی باشد و حس زندگی بدهد و افسرده کننده نباشد خیلی کم پیدا میشود. من هم که اصلا آدمی نیستم که زیاد اهل فیلم دیدن باشم ولی اگر فیلم یا سریالی با آن خصوصیت پیدا کنم لذت میبرم از دیدنش.

و امروز یک مینی سریال ۹ قسمته حدودا ۴۵ دقیقه‌ای را تمام کردم و نمیتوانم درباره‌اش ننویسم: 

● ماکانای: آشپزی برای خانه مایکوها Makanai: cooking for the  maiko house 2023

در توضیحات ژانر نوشته شده: سریال، درام، کمدی

حقیقتا قسمت کمدی‌اش را مطمئن نیستم ولی آنقدر حس خوبی از این فیلم گرفتم که حد ندارد. نوشته‌اند موضوع فیلم درباره آشپزی است. من هم وقتی دنبال یک فیلم یا سریال بودم نوشتم با موضوع آشپزی. ولی یک موضوع دیگر هم در این کتاب هست که به نظرم از آن جدا نیست. 

کتاب "خاطرات یک گیشا" را خوانده‌اید؟ چندین سال اسمش و نه کتابش جلوی چشمانم بود، تا اینکه پارسال حس تنبلی را کنار گذاشتم و این کتاب را خواندم. آیا این کتاب ربطی به سریال دارد؟ هم آره و هم نه. نمیدانم چرا عادت دارم اینقدر پیچیده‌اش کنم. راستش اگر قبل از دیدن این فیلم کتاب را بخوانید بهتر است. چرا؟ میگویم بهتان. 

داستان فیلم درباره دو دوست نوجوان ۱۶ ساله است که تصمیم میگیرند برای مایکو شدن شهر خود را ترک کنند ولی زمانی که به خانه ساکو، محل سکونت آنها، میرسند، اتفاقاتی می‌افتد که مسیر دو دوست را از هم جدا میکند ولی دل آنها را از هم نه! یکی تلاش میکند که مایکو شود و دیگری راهش را از طریق ماکانای شدن پیدا میکند. 

مایکو کیست؟ در ژاپن فرهنگی وجود دارد بدین طریق که در مهمان خانه‌هایی زنانی انتخاب میشوند برای مهمانداری. متاسفانه به خاطر فرهنگ غربی همه فکر میکنند که مایکو شدن و یا گیشا یعنی هرزگی اما اینطور نیست. مایکو ها باید در مدارس به خصوصی تمرین گل آرایی، رقص، نواختن آلات موسیقی، آواز خواندن. مراسم چای و ... را یاد بگیرند. لحن مخصوص به خود را دارند( دیده‌اید لحن یک فرد بازاری با یک فرد استاد فرق دارد؟ کلمه لحن شاید مناسب نباشد اما سعیم را کردم!) کیمونوی مخصوص و کفش مخصوص خود را دارند و اگر قصد ازدواج داشته باشند باید از این پیشه خود خداحافظی کنند...

ولی من خیلی خلاصه سعی کردم درباره مایکو و گیشا شدن صحبت کنم. برای اینکه بیشتر درباره‌اش بدانید خاطرات یک گیشا را حتما بخوانید. و البته خواندن آن کتاب باعث میشود وقتی فیلم را می‌بینید بهتر بدانید که چرا مثلا جلوی کیمونوی پایکو ها بسته‌ است ولی پشت گردن باز. البته این را هم بگویم که خواندن خاطرات یک گیشا باعث شده بود کمی جلوه‌ی منفی از خانه های گیشا و افراد مسئول تحت عنوان مادر و ... داشته باشم ولی در این فیلم متوجه شدم که اشتباه میکردم. خوب و بد همه جا هست.

حالا ماکانای کیست؟ کسی که غذا میپزد. و آنقدر دختر نقش ماکانای ما عاشق آشپزی میشود که همه چیز را برای انتخاب و پختن غذا در نظر میگیرد؛ فصل، مواد غذایی تازه، حال و هوای افراد خانه به خصوص دوست عزیزش که میخواهد مایکو شود، اتفاقات مهمی که رخ میدهد و... . در هر قسمت شاید ببینیم که دنیای مایکو شدن چقدر پیچیده است ولی با یک غذای خوب که ماکانای میپزد میتوانید با همه افراد و ویژگی هایش ارتباط برقرار کنید. این متن خودش پیچیدگی دارد!!

خلاصه که این فیلم را نام بردم چون مطمئنم شاید ماه ها و یا سالها بعد دارم دنبال این فیلم میگردم تا دوباره ببینمش و از آن لذت ببرم. 

۲ نظر

۵۱. کتابهای فروردین

کمتر کتاب میخوانم اما سعی کرده‌ام مداومت بر کتابخوانی را از دست ندهم. با تاخیر و احترام فراوان کتاب های فروردین در خدمت شما. 

۱. سنت شکن

در واقع "سنت شکن"، "شورشی" و " هم پیمان" مجموعه های سه جلدی ورونیکا راف است. که اتفاقا وقتی جلد اول یعنی سنت شکن را آغاز کردم متوجه متفاوت بودن داستانش و در عین حال شبیه بودنش شدم. متفاوت از سایر کتابهای این ژانر و مشابه آثار هالیوودی. اتفاقا از این سه جلد هم سه فیلم سینمایی اقتباسی هم ساخته شده  است. 

وقتی کتابش را میخواستم شروع کنم خیلی ها تعریفش را کردند، حتی از فیلم هایش. نظرات داخل سایت ها را خواندم و نظر منفی ندیدم، پس تصمیم گرفتم بخوانم. داستان نو است و سعی شده قهرمان داستان یک دختر ۱۶_۱۷ ساله باشد، دختری که از نظر جسمانی شاید خیلی قوی نیست اما باز هم تلاش خود را میکند. 

شخصیت اصلی داستان مثل آدم های عادی شکست میخورد و اشتباه میکند، اما هراسی از شکست خوردن ندارد چرا که اگر خودش را ببازد یعنی زندگی‌اش را هم باخته. فضای داستان در دنیای پسا آخرالزمان رخ میدهد که در اثر جنگ های طولانی اکثریت جوامع از بین رفته اند و حالا انسان ها برای بازسازی به ۵ گروه متفاوت با خصلت ها و قوانین متفاوت تقسیم شده‌اند که هر گروه عهده دار بخشی از وظیفه های اجتماعی است. 

شعار این شهر این است که بخش تو مهمتر از خانواده توست. وفاداری با توجه به بخش اهمیت دارد و اگر خانواده‌ات متعلق به یک بخشند و تو برای بخش دیگری، انگار باید با آنها خداحافظی کنی. ولی اگر نتوانی با یکی از بخش ها اصطلاحا مچ شوی، بی بخش و یا همان بیخانمان میشوی که از همه امتیازات زندگی اجتماعی محرومند، حتی بازگشت به خانواده خود. 

این داستان نقاط ضعفی دارد که با توجه به روند داستان قابل چشم پوشی است. داستان جدید بود و کشش فراوانی داشت که من را تا آخر کتاب نگه دارد ولی حقیقتا از فضای داستان لذت نبردم. داستانش هنوز ادامه دارد اما رغبتی به خواندنش ندارم. امتیازم صرفا شخصی است :۵ از ۱۰

شاید بقیه جلد ها بیشتر احترام من را برانگیزانند ولی این یکی نه. گفتم شاید فیلمش قشنگ باشد اما حتی از فیلمش هم لذت نبردم. خب هر کسی یک جور سلیقه دارد دیگر🤷‍♀️

 

۲. چگونه با پدرت آشنا شدم؟

داستان بامزه‌ای دارد. مثل اینکه این مجموعه داستان کوتاه ابتدا در ستون یکی از روزنامه ها چاپ میشده که سپس خانم زارع آن ها را جمع آوری کرده و با اندکی تغییر به صورت کتاب در آورده است. 

داستان ها به صورت طنز نگاشته شده‌اندو کتابخوانی خانم مویدی فرد آن را حتی کمدی‌تر کرده است. داستان درباره یک مادر است که در نامه‌هایی به دخترش شرح پیدا کردن شوهر خود یعنی پدر آن دختر را توضیح میدهد. کتاب را صرفا برای اینکه حالم در آزمایشگاه خوب باشد و بتوانم سرپا بایستم انتخاب کردم. اما بعدش با شنیدن هر داستانش کلی خندیدم و متوجه شدم انتخاب خوبی بوده است. 

کتابش نقد دارد اما اگر صرفا دلتان میخواهد کمی از این روزمرگی جدا شوید و یک کتاب صوتی طنز گوش دهید این کتاب پیشنهاد من است.  ۸ از ۱۰

 

۲ نظر

۵۰. قلب هزار پاره شده

خیلی وقته مطلب نذاشتم، بهونه‌ای هم ندارم. اومدم کمی درددل کنم تا غمی که رو دلم کاشتن رو کم کنم.

به خاطر شرایط جسمانی که داشتم و دارم، دکتر برام استراحت مطلق نوشته بود. یعنی عملا برم پایان طرحم رو بزنم و تمام. تا وقتی کاملا بتونم مایه بذارم برای کار. بعد از حدود یه هفته استراحت مطلق برگشتم طرح. هرجور با خودم حساب کردم دیدم فقط سه ماه دیگه طرحم تموم میشه، اشکالی نداره، با گسترش صحبت میکنم یکم شرایط کاریم رو سبک کنن تا این سه ماه تموم بشه. 

صحبت کردم ، قرار شد دیگه چهارشنبه ها س...ز نرم و در عوض تمام مدت توی آزمایشگاه باشم. اگر پست های قبلی رو خونده باشین متوجه میشین چه بار سنگینی رو از روی دوشم بردارن. اینکه هنوز باید یه آزمایشگاه رو با کلی مراجعه کننده میگردوندم باز هم برام سخت بود و چالشهای زیادی برام داشت، اما ناشکر نبودم. 

همکارانم میدونستن با چه وضعیتی سرکار حاضرم پس خیلی مراعات حالم رو میکردن. از اون طرف هر چی کیت تموم کردم و هر چی درخواست خرید زدم پیگیر شدم برام بیارن ولی از دی تا الان که اردیبهشته تا حالا ۴بار درخواست خرید زدم تا پای خرید هم رفتن ولی تهیه نکردن! روز به روز آزمایشگاه خالی میشد از کیت و من هم از سر ناچاری مجبور بودم فقط قند و چربی بگیرم چون کیتی برام تهیه نمیکردن. 

همه سختی ها گذشت، ولی حرفی که به گوشم رسید باعث شد مثل پتکی بر سرم فرود بیاد‌. یه مدت بود میدونستم آزمایشگاه مرکزی با من لج شده ولی نمیدونستم چرا و چه چیزی حتی دارن پشت سرم میگن. تا اینکه یه بار یکی از همکاران جانشین که در نبود ماما میاد مرکز از زبونش دررفت که اینجور گفتن! هرچند یه لحظه حرفش رو خورد ولی چون میشناخت و میدونست من چقدر مایه گذاشتم بهم گفت هر کی میشناخت ازت دفاع کرد ولی آخرشم اونا حرفشون رو زدن. 

چی گفتن؟ چی میخواستن بگن؟ " خانم ز. اصلا کار نمیکنه، ما هم مشکل داشتیم میرفتیم س..ز هیچ کس نگفت نرو، حالا خانم از راه رسیده میگه س..ز نمیرم!(من یک سال تمام بدون اینکه پیششون گله کنم رفتم س...ز) اصلا کار نمیکنه، درخواست کیت نمیده فقط قند و چربی میگیره که کار خودش رو سبک کنه! در عوض خانم م.!(دو ماه بعد از من اومد طرح و افتاد پیش خودشون توی شهر) تو کرونا خیلی کمک حالمون بود(در صورتی که من اینجا همممه کارها رو باید خودم انجام میدادم از کرونا تا ازمایشگاه) خیلی کمکمون میکنه...خانم ز. رو میفرستیم بره همین خانم رو میاریم جاش چون کارش عالیه! " 

حقیقتا قلبم خیلی شکست، سپردمشون دست خدا. اگر واقعا مشکلی داشتین یا کار نمیکردم یا درخواست کیت نمیفرستادم چرا ازمایشگاه مرکزی حتی یکبار هم نیومد بالای سرم یا حتی یکبار هم نیومد حداقل یه اخطار بده؟؟؟ 

هر چی گفتن، گفتم چشم، فلان ازمایش رو اینجور بذار چشم، فلان آمار رو دربیار، چشم! این کار بکن، چشم!

تنها دو هفته دیگه طرحم تموم میشه ولی هیییییچ وقت فکر نمیکردم اینطوری جواب زحماتم رو بگیرم. من نه لوح تقدیری میخواستم نه پاداشی، خدا شاهده حتی بهش فکر هم نمیکردم، فقط فکر میکردم طرحم تموم میشه و با دل خوش آزمایشگاه تر و تمیزی که بعد از طویله‌ای که بهم دادن رو میدم دست نفر بعدی. ولی حالا ؟؟!!

کاش حداقل میتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. کاش اصلا نمیدونستم این حرفا رو...

۳ نظر
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان