The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

33. خدا را شکر...

اصلا نمیفهمم در مرکز اصلی و آزمایشگاه مرکزی دعوا سر خواستن من است یا نخواستن من؟ 

از بس روایت ها ضد و نقیض است. رو به روی من یک چیز میگویند و روایتهای بعدش چیز دیگری. این چند هفته به اندازه کافی برایم جهنم بوده است چه برسد برای اینکه بخواهم خدای نکرده به اجبار ِجیب خالی‌ام پس از پایان طرحم اینجا بمانم! خسته شدم. نمیدانم کی کارم درست میشود کااش این س...زی ها دست از سرم بردارند!

رفتم گواهی بگیرم مبنی بر اینکه در حال گذران طرحم هستم. فقط یک امضا باقی ماند که رییس گفت:" باید دو روز در هفته بروی سیریز!" من را میگویی شوکه شدم! کلی دلیل آوردم از جمله اینکه واااقعا جمعیت مرکزی که هستم خیلی زیاد است و یک روز برای س....ز کفایت میکند و با دلایل غیر منطقی گفت:"نه!" میخواهم بدانم وقتی من دست تنها دارم جمعیت 12 هزار نفری را پوشش میدهم و حتی نیاز به یک نیروی دیگر دارم چرا من را اینقدر اذیت میکنند؟ میدانید! تمام هفته پیش را گریه کردم! ولی نمیدانم حکمت چیست؟

(چند خط دیگر هم نوشتم اما فکر کردم که ناشکری است و حذفش کردم. باز هم خدا را شکر. تا جوانم کار میکنم. تا سالمم کار میکنم. ان شا الله که موضوع ختم به خیر شود)

و خدا را شکر که مادرم هست. پدرم هست. جناب شین هست. سنگ صبور های من در این ایام بیطاقتی...

 

۲ نظر
زری シ‌‌‌
۱۱ آذر ۲۳:۳۸

  پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...

 

ان شالله :)

پاسخ :

ممنون که یادآوریم کردی 🥺💙
ان شا الله :)
عارفه صاد
۱۲ آذر ۱۳:۱۱

چون تو شرایط مشابهی هستم میگم که

امیدوارم امیدوارم امیدوارم هر چه زود تر خورشید طلوع کنه.

 

پاسخ :

به قول شاعر :
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است...
ان شا الله
About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان