The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۱۳.باران دلتنگی

آخه من فدات شم  یه بار دیگه هم بارون اومد و تو نیستی که زیر بارون قدم بزنیم. نیستی پیشم که همه غم و غصه هام رو بشوری ببری. آخه حقه صبح زودتر از همه از خونه بزنم بیرون و دیرتز از همه برگردم خونه و آخرش هم نبینمت؟ ببین منو! دلم تنگته! اونقد که حس میکنم انرژی نداره دوباره بزنه! اونقد که حس میکنم حالا که ندیدمت دیگه نمیتونم زندگی کنم. آدم قدر دوست داشتنی هاشو تو همین دوری‌ها میدونه. منم قدرتو الان بیشتر از قبل میدونم. حتی دیگه نمیتونم قلمم رو تکون بدم و برات قشنگتر از همیشه بنویسم. 

کاش میدیدمت، قبل از اینکه جونم از بدنم بره...

About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان