The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۱۱. وقتش رسیده!

نقل است که " زندگی همیشه طبق خواسته ما پیش نمیرود" و شاید جالب باشد که الان چند وقت است که این جمله شده‌است فرمول زندگی‌ام. خیلی چیز ها میخواستم که نشده، خیلی کارها میخواستم نتیجه بگیرم که نگرفتم، خیلی برنامه ها داشتم که نرسیدم. شاید عجیب باشد ولی دو سال است که برنامه میریزم و میگویم اگر این شود چقدر خوب میشود و میبینم نه تنها نمیشود بلکه برعکسش اتفاق می‌افتد و نمیدانم این حکمت خداست یا امتحانی که از من میگیرد؟ 

حالا هم عجیب اتفاقی رخ داده است. بعد از اینکه از فارغ التحصیل شدم، بلافاصله طرح ثبت نام کردم. و پیگیر وضعیت شهرمان شدم. از مرکز بهداشت و بیمارستان ها و غیره. و جالب بود که مرکز بهداشت صریحا اعلام کرد که نیروهایش را گرفته و تا دو سال دیگر نمیخواهد و بیمارستان هم گفت به زودی خروجی خواهیم داشت و از عید سال دیگر نیرو میپذیریم. 

و من منتظر ماندم!

۶ ماه منتظر ماندم و ۳ ماه دیگر هم باید منتظر میماندم و امروز با دیدن پیامک وزارت بهداشت مبنی بر دریافت ابلاغیه‌ام شوکه شدم. زود بود! من برای این چند ماه برنامه مهمی داشتم. گفتم بهتر است بروم و ببینم ابلاغیه‌ام برای کدام بیمارستان است. 

رفتم و چه میدیدم؟ حکم معرفی نیرو به مرکز بهداشت فلان روستا! که ۳۰ کیلومتر دور است! عید نه و الان؟! بیمارستان نه و مرکز بهداشت!؟ نمیدانم واقعا حکمت است و یا چه! ولی هر چه هست هنوز تصمیمم را نگرفته که خودم را معرفی کنم یا زنگ بزنم دانشگاه علوم پزشکی و بپرسم که میتوانم بروم ته صف؟ آنهم صفی که ۵ نفر پشت سرم هستند!

در ادامه متنم میخواستم بنویسم:"چرا اینقدر زندگی غیر منتظره است؟" ولی مگر این نکته مثبت زندگی نیست؟ اگر قرار باشد همه چیز طبق برنامه ام پیش برود و به همه آنچیزی که میخواستم برسم آنوقت زندگی‌ام کسل کننده و یکنواخت نمیشد؟ درست است که زندگی‌ام پر از پیچ و خم است ولی چه میشد یکبار هم بر حسب انتظارم پیش برود؟

۱۰

۸۰٪ از اعتماد به تفسم رو در معاشرت با خانواده‌ام از دست دادم. 

۹. گله

من هر روز توی خونه‌ام. پام رو بیرون نمیذارم و معمولا کار خاص و واجبی ندارم ولی  همین امروزی که من کلی سفارش باید تحویل بدم، کلی کار عقب مونده دارم و میدونه، تازه یادش میاد ازم گله کنه :" امروز تو خونه بودی و میوه نشستی بیاری!" یا خودش گفته:" من ظرفا رو میشورم." بعدش چند ساعت دیگه :" امروز خونه بودی ولی ظرفا رو نشستی!" یا میخوام غذا درست کنم،"نمیخواد برو به کارات برس، تمومشون کن.خووم یه چی درست میکنم." بعدش "تو یه غذا هم درست نکردی!" 

چرا؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟ مشکلت با من چیه؟؟؟؟

۸. گیرم که من بینقص باشم، بعدش چه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۶ آدمهای قدیمی

[هو...]

نمیدانم چرا چند شبی است در خواب آدم های قدیمی را میبینم که چند سال است ندیدمشان، آدم‌هایی که چند سال است نه با آنها معاشرت کرده‌ام و نه حتی قبل از این چند سال با آنها معاشرت میکردم. آدم‌هایی که هرگز با هم دوست نبودیم و صرفا به خاطر همکلاسی بودنمان اسم همدیگر را میدانستیم و دیگر هیچ. 

این آدم هایی که من خوابشان را میبینم برعکس من، همه‌شان باهم دوست بودند. به قول خودشان اکیپ بودند. هفته قبل خواب یکی‌شان را میدیدم ،همانی که پولدار بود و الان خارج درس دندانپزشکی میخواند. قبلا که اینستا داشتم صرفا پست و استوری همدیگر را میدیدیم و تمام. ولی الان در خواب هایم میبینم که با او دوستم، با او حرف میزنم و ناراحتم که باید برگردد خارج و او هم ناراحت است از اینکه معلوم نیست دیدار بعدیمان کی باشد!

نفر بعدی این اکیپ، زندگی‌اش مثل من معمولی بود. پزشکی قبول شد و همینجا ادامه تحصیل داد، و سر یک جریانی پیج اینستای مرا بلاک کرد. (مشخص است که تنها با پیج اینستا با هم در ارتباط بودیم.) که آنهم نزدیک ۳ سال است خبری از او ندارم. مادرش سرطان داشت و نمیدانم آیا بهبود پیدا کرده است؟ (امیدوارم)  حالا دیشب خواب میدیدم که قرار است در خانه پدر بزرگم نذری بدهیم و آنها هم آنجا بودند. خیلی راحت با او حرف میزدم و آخر هم نشستم کنار مادرش و سه تایی با هم میگفتسم و میخندیدیم. 

خواب های عجیبی است. اصلا نمیدانم بعدش چه خوابی میبینم! یا شاید خواب کدام یک از آدم های این اکیپ را! آدم‌هایی که هرگز نمیشناسمشان و حالا در خواب هایم دوستانم محسوب میشدند. شاید هم دارم زندگی‌ام را در دنیای موازی میبینم. شاید در دنیای دیگر من با همین اکیپی ازشان دوری میکردم دوست بودیم، دوستان صمیمی!

About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان