The Z.coli

زیکُلای / روزمره نویس

۵

تصمیم سختیه.

تا شیفت بعدی، بخوابم یا درس بخونم؟

۴. درهم

۱. بعد بحث مفصل دیشب  امروز اومد و گفت" این آهنگ رو برای تو  میذارم. خوب گوش کن."

روح من به پرواز در اومد:))

 

۲.به معنای واقعی کلمه سوشال مدیا برام یه سمه، از وقتی اینستا رو حذف کردم یه جبهه مثبت به زندگیم وارد شده، همین که زندگی فیک و بهشتی بقیه رو با زندگی معمولی خودم مقایسه نمیکنم شش هیچ نسبت به قبل جلو افتادم. اگه توییر رو حذف کنم و از زندگی جهنمی همون آدمای بهشتی اینستا هم بکشم بیرون، دوازده هیچ برنده میشم، برنده. 

۳. فصل پنجم:زلزله

هر سال پاییز، نگاهمان نارنجی میشود، چشم میدوزیم به برگ هایی که آرام آرام معلق میخورند در هوا و به زمین خاکی مینشینند و منتظر میمانند تا سختی وزن‌مان را تحمل کنند و آخ نگویند ولی نمیتوانند:"خش خش" . 

پاییز فصل عاشقی است، فصل هوای دو نفره، هوای سرد و بافتنی و یک لیوان چای نعنا که برود پایین و سرحالمان بیاورد. پاییز فصل میوه های نارنجی است، عطر لیمو نورس و انار های ترش و شیرین. اما پاییز برای ما فصل متفاوت دیگری هم هست:"فصل زلزله" 

نمیشود که هوا رو به سردی برود و گسل زیر پایمان از خوشحالی نرقصد و نرقصاندمان. هر سال گسل زیر پایمان فصل سرما را با تکانه های ریز جشن میگرفت اما امسال مثل آنکه خیلی خرج کرده بود که توانست ۵ ریشتر هدیه دهد. 

حالا ما ماندیم و اوهام این هدیه، که آیا زمین میلرزد یا واقعا میلرزد؟ 

زندگی‌ام مختل شده است دارم برای ادامه تحصیل درس میخوانم و پشت میز که مینشینم فکر میکنم که زمین دارد میلرزد. یکبار که درگیر این وهم شده بودم و داشتم در و دیوار و لامپ را چک میکردم که آیا دارد تکان میخورد یا نه، با صدای داد بقیه رو به رو شدم که "بیا بیرون زلزله است!!!" ولی تا زمانی که از جایم بلند شدم تمام شد. باز خیرش بدهد، دیگر آن صدای وحشتناک قدیم را ندارد. قبلا اول صدای وحشتناکش میآمد و بعد زمین میلرزید. الان آرام است و سر و صدا ندارد. 

کاش این وهم زلزله رهایم میکرد تا تمرکز کنم روی خواسته‌ام. مگر میگذارد؟!

۲. گرت چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

یا همان نقل امروزی" اگه بهش نمیرسیدی خدا این آرزو رو تو دلت نمی‌انداخت"

هدف بزرگی پیش روی خودم میبینم. درواقعا آنچنان به هدفم و راهی که الان برای رسیدن به آن طی میکنم، ایمان دارم که آینده را به وضوح در پیش چشم خودم مبیبینم. راه سختی است، بعضی اوقات از نگرانی نمیتوانم در خود نریزم و نخواهم که بیشتر تلاش کنم، حتی اگر زندگی برگ برنده‌های خودش را دانه دانه رو کند و بگوید من بردم، باز هم نمیتوانم به زندگی ببازم. 

من به این راهی که میروم، به آینده روشنی که پس از روزهای تیره و تاریک زندگی‌است ایمان دارم. 

گرت چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

چون که روز حافظ بود.

 

۱. خنده بر لب، حال دوران،!!

ور نه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت

۱. نمیدانم آخرین باری که از ته دل خندیدم چه زمانی بوده است. اما میدانم دلخوشی های کوچکی همیشه داشته‌ام همیشه سعی کرده‌ام که با وجود تمام فشار های روانی که از هر طرف به من وارد میشود نگاهم را بدوزم به زیبایی ها و امیدوار باشم که بالاخره من دارم تلاش میکنم و همه اینها حل میشود، اما اینبار چندان راضی نیستم. دیگر حتی نمیتوانم آن خنده را بر لب زنم که دیگران از حال من باخبر نشوند. دیگر توانم تمام شده‌. هرچند هنوز هم هستند مخزن های کوچک انرژی که دیدنشان به من قوت قلب میدهد. 

این چند روز دیگر نمیتوانم حال درونم را پشت لبخندی زیبا و با نشاط مخفی کنم، اما هنوز هم دست بردار نیستم. هنوز هم تلاش میکنم و هنوز هم میخواهم باشم.  

دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور

پ.ن: نمیدانم تاسیس این وبلاگ های بی پایان نیمه تمام کی از سرم می‌افتد تا بالاخره دل بدهم به یکی. وبلاگ قبلی نابود شد و هنوز نتوانستم آن را برگردانم. حالا دیگر با نام جدید و وبلاگی جدید مینویسم. مرا به خاطر بسپارید:the z.coli 

پ.ن۲: برای شروع متن مناسبی نیست اما حرف دل بود. همین

 

About me
پس از تاریک ترین ساعات شب
خورشید طلوع میکند...



کارشناسی آزمایشگاه تشخیص طبی

طرحم را در آزمایشگاهی روستایی و دور از شهر گذراندم

اکنون خانه دار
و تا ابد یک مادر...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان